نماد آخرین خبر

داستان های واقعی/ عکسی که نمی خواستم بگیرم

منبع
بروزرسانی
- برادر! يک عکس از من مي گيري؟ - عزيزم ، روراست زياد فيلم برام باقي نمونده ، ناراحت نشيا ، عکس يادگاري نمي گيرم. - خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه ديگه تو اين دنيا نيستم ، ازم عکس مي گيري؟ - برادرم ، اين حرفها چيه ، من مخلصتم . (نمي تونستم تو چشماش نگاه کنم ، يه حس مبهم ولي زيبا تو چشماش موج مي زد.)، بشين فدات بشم تا يه عکس خوشگل ازت بگيرم. ولي يه شرط داره؟ - چه شرطي قربونت برم. - اين که اسم منو حفظ کني! - تو از من عکس بگير من هم اسم خودتو و هم اسامي فاميلاتو برات حفظ مي کنم! - سيد مسعود شجاعي طباطيايي! - بابا اين که يه تريلي اسم شد ، مي تونم همون آقا سيدشو حفظ کنم!(با خنده) - باشه عزيزم، تا ما رو اينجا نکشي ول نمي کني . بشين اونجا ... - حجله اي باشه ها آقا سيد ، صبر کن اين عطر تي رزم رو بزنم ، مدالمو (مدال غنيمتي از عراقي ها بود) به سينه بزنم ( حالا بچه هايي که پشت خاکريز مشغول تير اندازي ونبرد بودند ، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفيه او به سرش ، عطر زدن و مدال آويزون کردنش مي خنديدند.) - کليک... - دست گلت درد نکنه ، زياد از اينجا دور نشي ها ، کارت دارم... ....هنوز چند قدم دور نشده بودم که صداي الله اکبر بچه ها بلند شد ، اين به اين معنا بود که اتفاقي افتاده... برگشتم ديدم خمپاره درست خورده بغل دستش... دوربينمو بالا گرفتم ، در حاليکه چشممام از اشک پر شده بود ، عکسي از شهادتش گرفتم. راستي شما مي دونيد اين خود آگاهي از لحظه شهادت از کجا سرچشمه گرفته بود؟»