- برادر! يک عکس از من مي گيري؟
- عزيزم ، روراست زياد فيلم برام باقي نمونده ، ناراحت نشيا ، عکس يادگاري نمي گيرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه ديگه تو اين دنيا نيستم ، ازم عکس مي گيري؟
- برادرم ، اين حرفها چيه ، من مخلصتم . (نمي تونستم تو چشماش نگاه کنم ، يه حس مبهم ولي زيبا تو چشماش موج مي زد.)، بشين فدات بشم تا يه عکس خوشگل ازت بگيرم. ولي يه شرط داره؟
- چه شرطي قربونت برم.
- اين که اسم منو حفظ کني!
- تو از من عکس بگير من هم اسم خودتو و هم اسامي فاميلاتو برات حفظ مي کنم!
- سيد مسعود شجاعي طباطيايي!
- بابا اين که يه تريلي اسم شد ، مي تونم همون آقا سيدشو حفظ کنم!(با خنده)
- باشه عزيزم، تا ما رو اينجا نکشي ول نمي کني . بشين اونجا ...
- حجله اي باشه ها آقا سيد ، صبر کن اين عطر تي رزم رو بزنم ، مدالمو (مدال غنيمتي از عراقي ها بود) به سينه بزنم
( حالا بچه هايي که پشت خاکريز مشغول تير اندازي ونبرد بودند ، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفيه او به سرش ، عطر زدن و مدال آويزون کردنش مي خنديدند.)
- کليک...
- دست گلت درد نکنه ، زياد از اينجا دور نشي ها ، کارت دارم...
....هنوز چند قدم دور نشده بودم که صداي الله اکبر بچه ها بلند شد ، اين به اين معنا بود که اتفاقي افتاده...
برگشتم ديدم خمپاره درست خورده بغل دستش...
دوربينمو بالا گرفتم ، در حاليکه چشممام از اشک پر شده بود ، عکسي از شهادتش گرفتم.
راستي شما مي دونيد اين خود آگاهي از لحظه شهادت از کجا سرچشمه گرفته بود؟»