بازده/ اين مقاله به معرفي ۱۰۰ زيباترين و بهترين اسم پسرانه ايراني و فارسي اصيل به همراه معني اين نام هاي زيبا اختصاص دارد . چرا که اين روزها براي بسياري از خانواده ها گزينش اسم پسرانه ايراني يا فارسي اصيل به يک ضرورت و تکليف تبديل شده است. اين ضرورت و تکليف مي تواند دلايل متفاوت مانند زنده نگهداشتن فرهنگ ايراني تا مولفه هاي خوش آوايي و زيباشناختي اسامي ايراني اصيل تا سره گرايي و مانند اين ها داشته باشد. به هر حال اين فهرست به شما کمک ميکند از سردرگمي انتخاب اسم پسرانه ايراني و فارسي اصيل براي نوزاد پسر تازه متولد شدهتان رها شويد.
انتخاب اسم به طور بالقوه آينده فرزندتان و حتي فراتر از آن برند او يا حتي خانواده تان است. به همين دليل توجه و صرف وقت و دقت کافي براي انتخاب زيباترين و بهترين اسم ميتواند تا پايان عمر شما و فرزندتان را از شنيدن، تکرار، و استفاده نامش خوشحال و راضي نگه دارد. از اينها گذشته گروهي از پژوهش ها نشان ميدهند چقدر اسم ميتواند روي روانشناسي فردي و تمام موفقيت هاي زندگي، از استخدام پذيري تا ازدواج و عادتهاي خرج کردن اثر بگذارد. اگر خواستيد نگاهي به اين پژوهشها بيندازيد و بعضي از يافتههاي شگفتانگيز روانشناسي اسم را بدانيد حتما مقاله روانشناسي اسم : ۱۳ تاثير عجيب اسم در موفقيت شما را بخوانيد.
براي انتخاب اسم پسرانه ايراني و فارسي اصيل شما به يک فهرست از اسامي پربسامد نياز داريد. فهرستي که طي سال ها با راي والدين ايراني پشتيباني شده باشد بهترين مرجع براي انتخاب اسم است. در ادامه با ۱۰۰ زيباترين و بهترين اسم پسرانه ايراني يا فارسي اصيل به همراه معني آن ها آشنا مي شويم. اين فهرست بر اساس آمار مواليد سازمان ثبت احوال و بيمارستان ها و راي و نظر شخصي والدين تهيه شده است. پس به راحتي از اين فهرست استفاده کنيد. ناگفته نماند که اين فهرست بدون رتبه بندي و صرفا بر اساس ترتيب الفبايي به ۱۰۰ اسم پسرانه ايراني و فارسي اصيل برتر مي پردازد.
در ادامه با ۱۰۰ زيباترين و بهترين اسم پسرانه ايراني و فارسي اصيل به همراه معني آشنا مي شويم:
۱. آريا
آزاده، نجيب، شعبه اي از نژاد سفيد که از روزگاران بسيار قديم در ايران، هند و اروپا ماندگار شده اند، نژاد هند و اروپايي – نژاد هندوارپائيان که در عهدي بسيار کهن با هم زندگي مي کردند و بعدها به دو بخش بزرگ تقسيم شدند گروهي به هند و ايران آمدند و گروهي به اروپا رفتندنام ميهن عزيز ما ايران از اين کلمه گرفته شده است.
۲. آراد
(تلفظ: ārād) (در اعلام) نام فرشتهي موکل بر دين و تدبير امور و مصالحي که به روز آراد متعلق است ؛ نام روز بيست و پنجم ماه شمسي ؛ (در پهلوي) آراي ، آراينده.
۳. آريان
(تلفظ: āriyān) منسوب به آريا ، آريايي ؛ ← آريا . نامي است که استرابون مورخ بناحيت قديم آسيا موسوم به ((اري – اريا)) داده است . يونانيان عموماً ((اريان )) را بممالکي که در تحت حکومت و سلطه ٔ ايرانيان بوده است ، اطلاق کرده اند.
۴. آرمين
(تلفظ: ārmin) (در اعلام) نام چهارمين پسر کيقباد سردودمان کياني ؛ نژاد آرمين . ← کي آرمين. نام يکي از شخصيت هاي شاهنامه.
۵. آرش
(تلفظ: āraš) درخشنده ؛ (در اعلام) نام يکي از تيراندازان زمان منوچهر شاه که ماجراي پرتاب تير او از داستانهاي حماسي است ؛ (در اعلام) نام پسر دوم کيقباد و برادر کيکاووس ، مشهور به کيآرش؛ (در شاهنامه) جد اعلاي اشکانيان (= ارشک و اشک).
۶. آرشام
(تلفظ: āršām) داراي زور خرس ، خرس نيرو ؛ (در اعلام) پسر آريامنه و پدر ويشتاسپ از خاندان هخامنشي.
۷. آروين
(تلفظ: ārvin) امتحان و آزمايش و تجربه ؛ آزموده و آزمايش شده.
۸. آرمان
(تلفظ: ārmān) آرزو ، حسرت ، کمال مطلوب ، مراد و خواسته ؛ تصوراتي که براي ساختن جنبههاي گوناگون زندگيِ مطلوب در ذهن انسان هاست ، آنچه بايد باشد و به آن ميانديشيم.
۹. آبتين
(تلفظ: ābtin) (در اعلام) نام پدر فريدون که صحيح آن آتبين است . ← آتبين . نام پدر فريدون ، مصحف آتبين . و صاحب برهان معني آن را نفس کامل و نيکوکار و صاحب گفتار و کردار نيک و اسعدالسعداء آورده است.
۱۰ . ارژنگ
(تلفظ: aržang) (= ارتنگ) نام کتاب مصور تأليف ‘ ماني ‘؛ (در اعلام) نام پهلواني توراني پسر زره ؛ نام چاهي در توران ؛ (به مجاز ) نقش و نگار.
۱۱. اميد
(تلفظ: om(m)id) آرزو ، انتظار ، رجا ، توقع ، چشمداشت ؛ اشتياق يا تمايل به روي دادن يا انجام امري همراه با آرزوي تحقق آن.
۱۲. اشکان
(تلفظ: aškān) (اشک + ان (پسوند نسبت)) ، منسوب به اشک که باني و مؤسس خاندان اشکانيان بود.
۱۳. افشين
(تلفظ: afšin) (در اعلام) نام سردار ايراني که بابک خرم دين را دستگير کرد ؛ (در اعلام) لقب عام پادشاهان اسروشنه. دست و دلباز- نام شخصيتي در تاريخ بيهقي ( افشين وبودلف).
۱۴. انوش
(تلفظ: anuš) بيمرگ و جاويدان. شخص جاويدان – دارنده لوح جاويدان.
۱۵. برديا
پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجيه . (قرن ششم قبل از ميلاد) کمبوجيه پس از جلوس (529 ق .م .) وي را مخفيانه کشت . هنگامي که کمبوجيه در مصر بود گوماتاي مغ خود را برديا معرفي و قيام کرد و بهمين مناسبت به بردياي دروغين معروف است.
۱۶. بهپور
معني: مرکب از به (بهتر، خوبتر) + پور (پسر )، نام پهلواني در گرشاسب نامه.
۱۷. بهتاش
بهتاش : بهترين دوست. “به” به معني بهترين و “تاش” به معني دوست. شريک خوب ؛ صاحب اخلاق و رفتار نيکو.
۱۸. بهروز
بهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نيک و روز خوش . (فرهنگ فارسي معين ). || (ص مرکب ) نيک روز. خوش اختر. نيکبخت.
۱۹. بهداد
(تلفظ: behdād) در کمال عدل و داد . بهترين دادهي ايزد. نيک آفريد. بهترين هديه.
۲۰. بهراد
(تلفظ: behrād) جوانمرد نيکو . جوانمرد نيکو. بخشنده، رحمان ،جوانمرد.
۲۱. بهزاد
خوشنژاد؛ اصيل؛ نيکوتبار. بهزاد. [ ب ِ ] (اِخ ) نام يکي از پسران جمشيد جم ، حکيم و فرزانه خوي.
۲۲. بهرنگ
(تلفظ: behrang) نکوتر رنگ، رنگِ نيکوتر. بهترين رنگ ( به + رنگ ).
۲۳. بهرام
روز بيستم از هر ماه خورشيدي: ◻︎ اي روي تو بهخوبي افزون ز مهر و ماه / بهرامروز بادۀ بهرامرنگخواه (مسعودسعد: ۵۴۹). در ايران باستان، فرشتۀ موکل بر مسافران.
۲۴. بهنام
(تلفظ: beh nām) نيک نام ، خوش نام . بهنام . [ ب ِ ] (ص مرکب ) نيک نام . خوشنام . (فرهنگ فارسي معين ). || (اِ مرکب ) نام نيک و خوب . (آنندراج ). نام نيک . شهرت خوب . (فرهنگ فارسي معين ).
۲۵. بيژن
(تلفظ: bižan) (پهلوي) (در اعلام) نام پهلوان ايراني ، پسر گيو و دختر زاده يا خواهر زاده رستم ، که داستان دلاوريهاي او در شاهنامهي فردوسي و بيژن نامه آمده است.
۲۶. پارسا
کسي که از گناه بپرهيزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند؛ پرهيزکار؛ پاکدامن؛ زاهد.
۲۷. پدرام
(صفت) [قديمي] pedrām ۱. خوش و خرم. ۱. پاينده، جاويد، مانا ۲. بانشاط، خوش، خوشدل، شادمان، شاد، مسرور ۳. آراسته، مرتب، منظم ۴. درست، صحيح، نيکو ۵. خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، همايون ۶. ابتهاج، خوشي، شادي.
۲۸. پرهام
(تلفظ: parhām) (صورت فارسي برهام ، ابراهيم) ، ← ابراهيم. نامي است باستاني براي پسران ، پرهام يعني طبيعت ، آنچه که خداوند آفريده و از تاثير انسان مصون مانده است. پرهام دربرگيرنده آنچه در زمين مشاهده و لمس مي کنيم.
۲۹. پژمان
پژمان . [ پ َ / پ ُ / پ ِ ] (ص ) مرکب از پژم که بمعني کوه است و الف و نون نسبت .(بهار عجم از غياث اللغات ). و اين دعوي بر اساسي نيست . پژمرده . افسرده . غمناک . غمنده . غمگين . مغموم . ازغم فروپژمرده . اندوهگين . اندوهگن . اندوهناک، بي رونق . دژم.
۳۰. پويا
(تلفظ: puyā) ويژگي آن که حرکت ميکند و داراي استعداد يا توان دگرگوني در جهت برتري و پيشرفت است؛ (در قديم) آن که براي به دست آوردن چيزي ميکوشد، دونده پي چيزي وجويندهي آن.
۳۱. پوريا
(تلفظ: puriyā) (در اعلام) نام پهلوان دلير ايراني مشهور به پهلوان محمود خوارزمي و ملقب به پورياي ولي و نيز ملقب به قتالي.
۳۲. پيام
(اسم) [پهلوي: pētām] payām سخن يا مطلبي (کتبي يا شفاهي) که از طرف کسي براي ديگري فرستاده شود.
۳۳. تيرداد
تيرداد. (اِخ ) … پارتي ، بيست و يکمين پادشاه از سلسله ٔ اشکانيان ارمنستان موافق نوشته هاي مورخين ارمنستان و نويسندگان رومي است . اوبرادر بلاش اول شاه ايران بود و 38 سال سلطنت کرد.
۳۴. جاويد
ابدي، پايا، پايدار، جاويدان، خالد، دايم، دايمي، سرمد، فناناپذير، قيوم، لايزال، مانا، ماندني، مدام، هميشگي.
۳۵. خشايار
(تلفظ: xašāyār) دلير ، نيرومند ؛ (در اعلام) پادشاه هخامنشي و پسر داريوش که مادرش آتوسا دختر کورش بود.
۳۶. دارا
۱. توانگر، ثروتمند، غني، مالک، منعم ۲. حائز، ذيحق.
۳۷. داريوش
(تلفظ: dāruš) (= دارا ، داراي ، داراب) به معني دارندهي نيکي ؛ (در اعلام) نام چند تن از شاهنشاهان هخامنشي. ]داريوش اول يا داريوش بزرگ پسر ويشتاسب ؛ داريوش دوم (اخس) پسر اردشير اول ؛ داريوش سوم ، نوادهي داريوش دوم.
۳۸. دانا
خردمند، دانشمند، عالم، فاضل، فرهيخته، محقق، ملا.
۳۹. رادمهر
(تلفظ: rād mehr) خورشيد بخشنده ، بخشنده همچون خورشيد.
۴۰. رادين
(تلفظ: rādin) آزادوار ، آزاده ، به مانند آزاده . جوانمرد.
۴۱. رامبد
(تلفظ: rāmbod) (رام + بد /-bod/ (پسوند نگهبان و مسئول)) ، روي هم به معني رئيس رامشگران ؛ آرامش دهنده . فرشتۀ صلح و آرامش ، نگهبان صلح و آرامش.
۴۲. رامين
(تلفظ: rāmin) رام ، رامتين ، نام عاشق ويسه ، (اين کلمه مرکب از ‘ رام ‘ به معني طرب و ‘ ين ‘ است به معني طربناک است) . ← رامتين.
۴۳. رايان
نامي فارسي به معني انديشمند ، فکر کننده و فکور است. مرکب از راه(فکر و انديشه) و پسوند فاعلي است. البته جزو اسامي بين المللي نيز هست و ريشه ايرلندي نيز دارد.
۴۴. روزبه
(تلفظ: ruzbeh) (در قديم) ( به مجاز) خوشبخت ، سعادتمند ، بهروز . روزبه . [ ب ِ ] (اِخ ) پسر ساسان از فرمانروايان ايراني عربستان در زمان ساسانيان بوده است.
۴۵. رهام
(تلفظ: rohām, rohhām) (در اعلام) نام پسر گودرز که در جنگ دوازده رخ ‘ بارمان ‘ را کشت ؛ پرندهاي که شکار نکند ؛ عدد بسيار.
۴۶. ساسان
کسي که از ملک و مال احتراز کند؛ فقير؛ درويش. ساسان . (اِخ ) جد خاندان شاهنشاهي ساسانيان ، و پدر بابک و بابک پدر اردشير نخستين پادشاه آن سلسله است.
۴۷. سامان
sāmān ۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگاني.۲. افزار کار.۳. باروبنۀ سفر.۴. کالا.۵. آراستگي و نظم: ◻︎ گهي بر درد بيدرمان بگريم / گهي بر حال بيسامان بخندم (سعدي۲: ۴۹۲).۶. [قديمي] آراموقرار.
۴۸. ساميار
اين واژه از دو بخش سام و يار تشکيل شده است؛ در معني سام بايد رجوع کنيم به داستان شاهنامه که نام پدر زال بوده و به معني آتش است؛ بخش دوم که يار است، به معاني مختلف از قبيل دوست، نگهبان و فرشته هم آمده است. پس اين اسم ترکيبي مي تواند به معني فرشتۀ آتش باشد.
۴۹. سپنتا
پاک – مقدس – قابل ستايش – پارسايي و فروتني.
۵۰. سپند
پاک و مقدس-نماد نگهبان زمين. سپند. [ س ِ پ َ ] (اِ) مخفف اسپند. تخمي باشد که بجهت چشم زخم سوزند. (برهان ). سپند که اسپند گويند و دفع چشم بد را سوزند.
۵۱. سپهر
پهلوي: ۱. آسمان؛ فلک.۲. (موسيقي) گوشهاي در دستگاه راستپنجگاه.⟨ سپهر برين: [قديمي] آسمان نهم.
۵۲. سروش
در آيين زرتشتي، يکي از ايزدان که مظهر اطاعت و فرمانبرداري از اوامر اهورامزدا است و به بندگان راه فرمانبرداري ميآموزد. ۱. جبرئيل، فرشته، مطيع، ملک، نيوشا، هاتف، جبرائيل ۲. پيکايزدي ۳. الهام، پيام غيبي ۴. هفدهمين روز ماه شمسي.
۵۳. سوشا
مترادف سوشيانت به معني منجي – موعود آخرالزمان دين زرتشت.
۵۴. سهراب
(تلفظ: sohrāb) دارندهي آب و رنگ سرخ ، سرخاب ؛ (در اعلام) پسر دلاور رستم از دختران پادشاه سمنگان.
۵۵. سينا
مرد عاقل و فرزانه از ريشه سئنا. در قديم به خانواده هاي دانشمند، سينا مي گفتند. مانند بوعلي سينا.
۵۶. شاپور
شاپور. (اِ مرکب ) پسر شاه . مرکب از شاه و پور. در پهلوي شاه پوهر.(حاشيه ٔ برهان قاطع چ معين ). شاهپور، شاهزاده، شهزاد، شهزاده، ملکزاده.
۵۷. شايان
شايان . (نف ) صفت فاعلي از شايستن يا شاييدن . بمعني شاينده . لايق وسزاوار و درخور. (برهان قاطع). لايق و سزاوار. (فرهنگ جهانگيري ). سزاوار. (آنندراج ). شايسته . (فرهنگ رشيدي ). شايسته و درخور. (فرهنگ نظام ). شايگان و سزاوارو لايق و شايسته و مناسب.
۵۸. شاهرخ
شاهرخ . [ رُ ] (ص مرکب ) (مرکب از: شاه + رخ ) داراي رخساري چون شاه . شاه منظر. شاه سيما. که رخسارش همانند رخسار شاه است . (از فرهنگ نظام ). بديدار چون شاه . شکوهمند.
۵۹. شاهکار
(اسم) ‹شهکار› šāhkār ۱. کار بزرگ و نمايان.۲. (صفت) ممتاز؛ برتر؛ برجسته. کار بزرگ که انجام دادن آن دور از ذهن باشد.
۶۰. شروين
(تلفظ: šarvin) نام قلعهي شروان ؛ (در اعلام) نام انوشيروان دادگر ؛ نام دو تن از پادشاهان طبرستان.
۶۱. شهداد
(تلفظ: šahdād) (= شاه داد) [شاه (در عرفان) = خداوند + داد = داده ، آفريده] ، آفريدهي خداوند ؛ بخشي از شهرستان کرمان.
۶۲. شهرام
شهرام نامي است ايراني براي پسران. ريشهٔ اين نام به زبان پهلوي بازمي گردد و اين نام در زبان فارسي امروزي از دو بخش شه = شاه(Shah) و رام(Ram) تشکيل شده که اولي به معناي شاه و دومي نام فرشته اي در دين زرتشت است و روي هم رفته بمعناي شاه رام يا رام بزرگ.
۶۳. شهروز
(اِ مرکب ) مصحف شهروذ = شهرود. (حاشيه ٔ برهان چ معين ). به معني شهرود است که رودخانه ٔ بزرگ باشد. || ساز روميان و غيره . (برهان )(آنندراج ). || آلتي از آلات موسيقي.
۶۴. فربد
(فر = شکوه و جلال + بد/-bad/ ،/-bod/ (پسوند محافظ يا مسئول)) ، نگهبان يا محافظِ شکوه و جلال ؛ (به مجاز) داراي شکوه و جلال.
۶۵. فردين
فردين . [ ف َ] (اِ) مخفف فروردين که ماه اول باشد از سال و بودن آفتاب است در برج حَمَل و آن برج اول است از دوازده برج فلک.
۶۶. فرزان
حکيم؛ دانا؛ عاقل؛ خردمند.
۶۷. فرهاد
(تلفظ: farhād) (در اعلام) سنگ تراشي معاصر خسرو پرويز که داستان عشق او و شيرين معشوق خسرو معروف است ، نامِ پنج تن از شاهنشاهان اشکاني؛ نام يکي از پهلوانانِ ايران در زمان کاووس ؛ در بعضي منابع فرهاد را ‘ ياري’ معني کردهاند.
۶۸. فرشيد
(تلفظ: faršid) (مخفف فرشيدورد) ، ← فرشيدورد ؛ به علاوه شکوه و روشنايي ، شکوه خورشيد ، شکوه درخشان.
۶۹. فرنود
(تلفظ: farnud) برهان و دليل.
۷۰. فريبرز
(تلفظ: faryborz) دارندهي فر بزرگ ، بزرگ فره ، شکوه فره ؛ (در اعلام) پسر کيکاووس و برادر سياوش.
۷۱. کامبيز
(تلفظ: kāmbiz) صورت ديگري از کمبوجيه که در زبان فرانسه کامبيز شده و مجدداً وارد فارسي شده است . ← کمبوجيه.
۷۲. کامران
۱. خوشگذران، عياش، کامجو ۲. کامروا، کامياب ۳. خوشبخت، نيکبخت.
۷۳. کاميار
بختيار، کامجو، کامران، کامروا، کامور، کامياب، موفق.
۷۴. کوروش
کورش کبير؛ نام بنيان گذار سلسلۀ هخامنشي، پسر کمبوجيه _فرماندار پارس_ و ماندانا _شاهدخت ماد. || کورش صغير يا کورش کوچک؛ نام پسر داريوش دوم هخامنشي که براي گرفتن حکومت بر برادرش، اردشير دوم، شوريد.
۷۵. کيان
کيان . [ ک َ ] (اِ) جمع کي [ ک َ / ک ِ ] باشد، يعني پادشاهان جبار بزرگ . (برهان ) (آنندراج ). ج ِ کي . پادشاهان بزرگ . (ناظم الاطباء). ج ِ کي ، پادشاه (مطلقاً).
۷۶. کيهان
(تلفظ: keyhān) گيهان ، جهان ، عالم ، گيتي ، مجموعهي همه اشيا و پديدههاي موجود در هستي ، آسمان.
۷۷. کامروا
کسي که به مراد و مقصود خود رسيده؛ کسي که به کام دل زندگي کند؛ کامياب؛ خوشبخت.
۷۸. مازيار
(تلفظ: māzyār) (= ماه ايزديار ، مازديار) صاحبِ کوه ماز ؛ (در اعلام) پسر ونداد هرمز از فرزندان سوخراي بزرگ ، وي از سال 208 هجري قمري از جانب مأمون حاکم طبرستان ، رويان و دماوند شد و در اندک مدتي سراسر طبرستان را به تصرف درآورد.
۷۹. ماکان
ماکان . (اِخ ) نام ولايتي هم هست که بيشتر سلاح مردم آنجا زوبين است که نيزه ٔ کوتاه باشد.
۸۰. ماهان
ماهان . (اِ) جمع ماه باشد برخلاف قياس . (برهان ). جمع ِ ماه.
۸۱. مزدک
(تلفظ: mazdak) (= مژدک) (در اعلام) پسر بامداد است که گويند از استخر فارس بود و آيين’ دريست دين’، را که قبلاً توسط زردشت بونده (بوندس) پسر خرگان پي افکنده شده بود رواج داد.
۸۲. مهرداد
(تلفظ: mehr dād) دادهي مهر، آفريده شدهي مهر؛ (در اعلام) اسم سه نفر از پادشاهان اشکاني مهرداد بوده است (اشکهاي 6 ،9 ،13) ؛ مهرداد نام يکي از گماشتگان آستياگ نيز هست که کوروش را به دست او سپرده بود . و نيز نام پسر خسرو پرويز.
۸۳. مهران
(تلفظ: mehrān) به معني دارندهي مهر ؛ (در اعلام) نام يکي از خاندانهاي هفتگانهي عصر ساساني (ويس پوهر) مقر افراد اين خاندان پارس بوده است ؛ (در اعلام) نام پدرِ اورند سردار ايراني در عهد انوشيروان و نيز نام چند تن اشخاص در ايران باستان.
۸۴. مهرشاد
خورشيد تابان. پرتوي روشناي خورشيد. سرشار از مهر و محبت.
۸۵. مهيار
يار ماه، ماه من- (تلفظ: mah yār) (= ماهيار) ، ← ماهيار ؛ (در اعلام) پيرمردي مهمان نواز در روزگار بهرام گور ؛ (در اعلام) پهلوان ايراني که نام او دو بار در گرشاسب نامهي اسدي طوسي آمده.
۸۶. مهبد
نگهدارنده ماه. نام وزير انوشيروان.
۸۷. نريمان
نرمنش؛ نرسرشت؛ مردسرشت؛ دلير؛ پهلوان.
۸۸. نامدار
اسمي، بنام، سرشناس، شهره، شهير، مشهور، معروف، معنون، نامآور، نامور.
۸۹. نويد
مژده؛ بشارت؛ خبر خوش؛ مژدگاني.
۹۰. نيما
نام آور . مشهور . فرمانده کمان داران ارتش . کماندار. نامي محلي که به کوهي در استان مازندران اطلاق مي شود.
۹۱. وريا
وريا. [ وَرْ ] (اِ) چکش آهني بزرگ . باهوش- زرنگ- هشيار.
۹۲. همايون
۱. فرخنده؛ مبارک؛ خجسته؛ فرخ.۲. (اسم) (موسيقي) از دستگاههاي هفتگانۀ موسيقي ايراني.۳. (اسم) [قديمي] از شعبههاي بيستوچهارگانۀ موسيقي ايراني.
۹۳. هوتن
خوشقامت؛ خوشاندام. (تلفظ: hotan) (هو = خوب + تن) خوب تن ، نيک اندام ؛ (به مجاز) تندرست و خوش قد و بالا؛ (در پهلوي) به معني خوب تنيده ، خوب کشيده ، برکشيده ، خوش بالا؛ (در اعلام) يکي از هم پيمانان داريوش بزرگ هخامنشي هنگام حمله به مغان.
۹۴. هوشمند
باهوش، باهوش، بخرد، تيزفهم، تيزهوش، خردمند، زيرک، عاقل، فرزانه، نابغه، هشيار.
۹۵. هومن
(پهلوي) نيک انديش، نيک نفس. (تلفظ: hu man) (هو = خوب + من/ مان = انديشه و روح) به معني دارندهي روح خوب و نيک انديش ؛ (در اعلام) نام پسر ويسه و برادران پيران و يکي از سرداران افراسياب.
۹۶. هيراد
هيراد. (اِ) خود را به مردم تازه روي و خوشحال وانمودن – [hirad].خوش خنده.خوش رو.
۹۷. هومان.
هومان . (اِخ ) از پهلوانان توراني شاهنامه و برادر پيران ويسه است و ازسران لشکر افراسياب . وي در جنگ به دست بيژن پسر گيوکشته شد. پاک سرشت،نيک ذات – خوش نام.
۹۸. يارا
۱. توان؛ نيرو. ۲. جرئت؛ زهره- يارا. (اِ) صورتاً صفت فاعلي دائمي است از يارستن ، مانند گويا و بينا اما استعمال کلمه در معني اسم معني است و مرادف توانائي.
۹۹. ياور
۱. پشتيبان، حامي، دستگير، دستيار، ظهير، کمک، مددکار، معاون، معاضد، معين، ناصر، نجده، نصير، يار ۲. سرگرد.
۱۰۰. يزدان
آفريدگار، الله، ايزد، پروردگار، جانآفرين، خدا، رب.
بازار