خراسان/ خانه نوساز بود و آن ها اولين ساکنان آپارتمان بودند. هنوز برق راه پلهها و آسانسور وصل نشده بود. طبق معمول نور چراغ قوه تلفنش را جلوي پاي همسر و فرزندش انداخت تا بالا بروند. پسرش شعري را که تازه ياد گرفته بود، ميخواند و مجبور بودند با حوصله گوش بدهند تا به واحدشان برسند. تلفنش زنگ خورد و چراغ قوه خاموش شد. شماره ناشناسي بود. در تاريکي جواب داد، اشتباه گرفته بود. دوباره چراغ قوه را روشن کرد ولي خبري از همسر و فرزندش نبود. نور را به اطراف تاباند، راه پله خالي بود. صدايشان زد. کسي پاسخ نداد.
ناخودآگاه کليد راه پله را زد، چراغها روشن شد ولي خبري از زن و بچهاش نبود. به سمت واحدشان دويد، خانه خالي بود. صداي شعر بچهاش از بالاي راه پلهها آمد. نفس زنان به سمت پشت بام دويد. قفل بزرگي از در پشت بام آويزان بود. يک لنگه کفش بچه روي زمين بود، برداشت. پايين دويد و هراسان وارد کوچه شد. همسايه کناري داشت باغچه را آب مي داد. پرسيد: «زن و بچه من رو نديدين؟» همسايه با تعجب نگاه کرد و گفت: «مهندس مگه شما زن و بچه داشتي؟ چطور تو اين چند ماه نديده بوديمشون؟!» به کفش توي دستش نگاه کرد، از گوشياش يک شعر کودکانه پخش مي شد.
بازار