يکي بود/ معلمي به يک پسر هفت ساله رياضي درس ميداد. يک روز که پسر پيش معلم آمده بود، معلم ميخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسيد: «اگر من يک سيب، با يک سيب ديگه و يک سيب ديگه به تو بدهم، چند تا سيب داري؟»
پسرک کمي فکر کرد و با اطمينان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار يک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با نااميدي با خود فکر کرد: «شايد بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من يک سيب با يک سيب ديگه و دوباره يک سيب ديگه به تو بدم، تو چند تا سيب داري؟»
پسر نااميدي را در چشمان معلم ميديد. او اين بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعي داشت جواب مورد نظر معلم را پيدا کند تا بلکه خوشحالي را در صورت او ببيند اما جواب باز هم چهار بود و اين بار با شک و ترديد جواب داد: «چهار.»
يأس بر صورت معلم باقي ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگي خيلي دوست دارد. با خودش فکر کرد شايد او سيب دوست ندارد و اين باعث ميشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با اين فکر، مشتاق و هيجان زده از پسر پرسيد: «اگر من يک توت فرنگي و يک توت فرنگي ديگه و يک توت فرنگي ديگه به تو بدم، چند تا توت فرنگي داري؟»
پسر که خوشحالي را بر صورت معلم ميديد و دوست داشت اين خوشحالي ادامه يابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندي از روي شک و ترديد گفت: «سه؟»
معلم لبخند پيروزمندانهاي بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما براي اطمينان، دوباره پرسيد: «حالا اگه من يک سيب و يک سيب ديگه و يک سيب ديگه به تو بدم، چند تا سيب داري؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانيت پرسيد: «چرا چهار سيب؟»
پسر با صدايي ضعيف و مردد گفت: «آخه من يک سيب هم تو کيفم دارم.»
وقتي کسي جوابي به شما ميدهد که متفاوت از آنچه ميباشد که شما انتظار داريد، سريع نتيجهگيري نکنيد که او اشتباه ميکند. شايد ابعاد و زوايايي از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهايد يا شناخت نداريد.
بازار