آخرين خبر/ پير مردي سوار بر اسب از کويري گرم و سوزان عبور مي کرد، از دور سياهه اي را ديد، نزديکتر رفت، ديدي مردي خسته و از پا افتاده به سايه ناچيز بوته اي خزيده و پوست بدنش را آفتاب سوزانده. مرد ناتوان، با ديدن سوار فرياد کمک سر داد و تقاضاي آب کرد.
پيرمرد بلافاصله از اسب پياده شد و مَشک آب را بدست مرد داد. سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت: " اين اسب در اين شنزار توان بيش از يک نفر را ندارد و تا آبادي بعدي چند ساعتي راه مانده است. من نيمي از راه را سوار بر اسب بوده ام. حالا مدتي تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشيم، و هم از اين برهوت جان سالم به در برده باشيم."
مرد ناتوان همين که بر اسب سوار شد ، دهنه ي اسب را کشيد و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گريخت! اما پيش از آنکه دور شود، صاحب اسب داد زد : اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببين چه مي گويم ! مرد اسب را نگه داشت . پيرمرد گفت : "هرگز اين ماجرا را براي کسي تعريف نکن ؛ زيرا مي ترسم که ديگر هيچ سواري به پياده اي رحم نکند و جوانمردي بميرد."
بازار