گوناگون/ روایت جذاب محمدرضا طالقانی همراه حضرت امام(ره) از روز 12 بهمن 57
باشگاه خبرنگاران
بروزرسانی
باشگاه خبرنگاران/ اواخر دي ماه بود که من به همراه40 ،50 نفر به تهران آمدم و به دانشگاه رفتم. اين در حالي بود که تمام روحانيون از نيامدن امام متاثر شدند. در ديدارم با روحانيون خبر دادم اگر شرايط مهيا باشد هفته آينده امام به ايران ميآيد که البته اين اتفاق نيفتاد و هفته بعد از آن يعني 12 بهمن ماه امام به تهران آمد. از قبل کميتهاي تحتعنوان کميته استقبال، براي استقبال از حضرت امام برنامهريزي کرده بود. طبق قرار صبح زود من رفتم منزل حضرت آيتا... طالقاني و از آنجا با ماشين آقاي شهپور رفتيم فرودگاه براي استقبال از امام(ره).
تصوير اين صحنه را صدا وسيما يک بار بيشتر نشان نداد. در اين تصوير نشان داده ميشود که من بالاي سر آيتا... طالقاني نشستهام و درکنار ما آقاي شهپور هم هستند. در همينحال امام وارد شد. قرار بود امام ابتدا جلوي دانشگاه سخنراني داشته باشد و بعد از آن همراه با روحانيون و متحصنان به بهشتزهرا برويم. از آنجا که مسئول حفاظت فيزيکي از حضرت امام، حاج محسن رفيقدوست بود، ايشان به من گفتند اينجا خيلي شلوغ است و شرايط سخنراني امام فراهم نيست. بنابراين من با يک موتور جلوي دانشگاه رفتم و اعلام کردم حضرت امام نميتوانند اينجا سخنراني کنند، لذا از روحانيون خواستم سوار مينيبوس شوند تا به بهشت زهرا برويم.
از زمان اعلام اين خبر به روحانيون تا زمان رسيدن ماشين حضرت امام 7 الي 8 دقيقه بيشتر زمان نگذشت که ماشين حضرت امام جلوي درب دانشگاه رسيد و از آنجا به سمت بهشتزهرا حرکت کرديم. اينجا بود که من روي سقف ماشين رفتم تصاوير آن هم موجود است. باورتان نميشود از آن لحظهاي که من روي سقف ماشين بودم تا زمانيکه به بهشتزهرا برسيم، تصاويري ديديم که اصلا باورمان نميشد. خيل عظيم جمعيت، حرارت و تحرک بسيار بالا و... بالاخره ما جلوي درب بهشتزهرا رسيديم اما در همين لحظه ماشين به اصطلاح خفه کرد.
من نميدانستم چه کار کنم. از يکطرف بايد ماشين را درست و از يک طرف بايد از هجوم جمعيت به جلوي ماشين حضرت امام جلوگيري ميکرديم. خلاصه تصميم بر اين شد که ماشين حضرت امام به سمت چپ بهشتزهرا هدايت شود اما آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود که ناخودآگاه به سمت درب قديمي بهشتزهرا هدايت شديم. در آنجا ديديم يک هليکوپتر پارک است. حاج احمد آقا به من فرمود، فلاني حضرت امام را به داخل هليکوپتر ببر.
من تا آنموقع يک هليکوپتر را از نزديک نديده بودم. خلاصه پياده شدم تا آقا را از ماشين پياده کنم که ديدم حاج محسن رفيقدوست از شدت فشارهاي وارده بيهوش شده. به هر زحمتي بود جلوي ازدحام جمعيت را گرفتيم و من بالاخره آقا را سوار هليکوپتر کردم. آنجا بود که يک لحظه به خودم آمدم و گفتم خدايا اين هليکوپتر رژيم شاه است ما با اين هليکوپتر کجا ميرويم؟در هليکوپتر به غير از خلبان، يک کمکخلبان حضور داشت، حضرت امام، حاج اکبر ناطقنوري، حاج احمد خميني. پشتسر اينها هم من و يک آقايي به نام اکبر کريمي نشستيم. حالا من ميخواهم در هليکوپتر را ببندم اما بلد نيستم.
اين در حالي است که مردم هم هجوم آوردهاند تا وارد هليکوپتر بشوند. يکي دستم را گرفته بود، يکي پايم را... به زحمت در را بستم. اما چون مردم به هليکوپتر چسبيده بودند و جدا نميشدند، هليکوپتر نميتوانست از جايش بلند شود. بالاخره ما از زمين بلند شديم. دوباره همان افکار از ذهنم گذشت که ما در زمان شاه با اين هليکوپتر در حالي که حضرت امام هم درکنار ماست به کجا ميرويم؟ نکند دارند ما را به زندان اوين ميبرند؟ همچنان که اين افکار از ذهنم عبور ميکرد، هليکوپتر در قطعه 17شهداي بهشتزهرا نشست. در اين هنگام حاج احمد آقاي خميني به من گفت: «محمدرضا برو به آقاي مطهري بگو ما آمديم.»
من که پياده شدم مردم هنوز نميدانستند حضرت امام در اين هليکوپتر است چون طبق برنامه ما بايد با ماشين به بهشتزهرا ميرفتيم. خدا آقاي مطهري را بيامرزد تا مرا ديد، گفت: «حاج پهلوون شما که قرار بود با ماشين بيايي.» ماجرا را برايش توضيح داديم و به سمت هليکوپتر راه افتاديم. يک عکس هم از اين صحنه دارم، خيلي زيباست. من دست حضرت امام را گرفتم و ايشان از هليکوپتر پياده شدند و همراه با آقاي مطهري همگي به سمت محل سخنراني حضرت امام به راه افتاديم. من يک صندلي گذاشتم و حضرت امام روي آن نشست. در اين هنگام مردم سروصداي زيادي به پا کردند اما بالاخره من توانستم آنها را آرام کنم تا امام سخنراني خود را شروع کند.
قبل از اينکه امام سخنراني تاريخي خود را در بهشتزهرا شروع کند حاجآقا مطهري مرا صدا کرد و گفت: «حاج پهلوون بيا اينجا.» من هم رفتم کنار حاج آقا مطهري نشستم. ايشان به من گفت پاهايت چه شده؟ تازه به خودم آمدم و ديدم شلوارم تکهتکه شده و خون از تمام پاهايم جاري است. خطاب به آقاي مطهري گفتم حاجآقا من اصلا نديده بودم پايم اينطوري شده. حاجآقاي مطهري يک بسته سنجاق به من داد و من شروع کردم به وصله کردن شلوارم. در اين لحظه حاجآقا مطهري تن صدايش را پايين آورد و آرام به من گفت: «وقتي بلند شدي سخنراني امام هم شروع ميشود. تو بايد طوري بايستي که از اگر خواستند از پشت به سمت امام تيراندازي کنند، تير به تو اصابت کند.» ميدانيد چرا حاج آقا مطهري اين حرف را به من زد؟ چون آنموقع اين شرايط وجود نداشت تا بشود همه را کنترل کرد، ضمن اينکه هرکسي از هر کجا خواسته بود به بهشتزهرا آمده و ممکن بود دست هر کسي اسلحه باشد. من در جواب آقاي مطهري فقط يکچيز گفتم: «يا علي» بلافاصله رفتم پشتسر امام ايستادم و البته طوري آنجا قرار گرفتم که توصيه آقاي مطهري اجرا شود. بعد از آن سخنراني معروف امام انجام شد.
بعد از سخنراني حاج احمد آقا به من فرمود: «محمدرضا سريع به سمت هليکوپتر برو و بگو آماده باشند که ما داريم راه ميافتيم.» من سريعا اين کار را انجام دادم. وقتي به هليکوپتر رسيدم، مسئول هليکوپتر که نميدانم اسمش چه بود، به من گفت زود بياييد چون مردم آنقدر هجوم آوردهاند که ديگر نميتوانيم روي زمين بايستيم. من هم سوار هليکوپتر شدم اما تا وارد شدم هليکوپتر از زمين بلند شد. يکي، دو دقيقه روي هوا بوديم و دوباره روي زمين نشستيم. بلافاصله من به طرف جايگاه حضرت امام دويدم اما در کمال تعجب ديدم آقا آنجا نيست. حاج احمد خميني در حالي که يک عصا در دست داشت، ايستاده بود و داشت با اکبر ناطقنوري صحبت ميکرد. از آنها پرسيدم پس حضرت امام کجاست. خدا بيامرزد حاج احمد خميني را. او به من گفت: «مردم حضرت امام را با يک آمبولانس با خود بردند.» گفتم حالا چه کار کنيم. خلاصه 3 نفري سوار هليکوپتر شديم. مدام دلمان شور حضرت امام را ميزد.
هليکوپتر همينطور به دنبال امام در هوا گشت ميزد که يکدفعه ديديم همان ماشيني که حضرت امام را سوار کرده بود خارج از بهشتزهرا به سمت خيابان باقرآباد در حال حرکت است و اطراف آن هم کلي آدم در حال حرکت هستند. حاج احمد آقا تا ماشين را ديد فرياد زد: «خودش است. محمدرضا برو حضرت امام را بياور.» به محض آنکه هليکوپتر نشست، من پياده شدم و به سمت آمبولانس رفتم. تا در را باز کردم، ديدم از داخل آن همينطور آدم بيرون ميآيد... خدا ميداند چند نفر از آن آمبولانس پياده شدند تا بالاخره توانستم آقا را ببينم. ديدم حضرت امام انتهاي آمبولانس درحاليکه عبا و عمامهاش را در دست دارد، در بين مردم نشسته. من رفتم عبا و عمامه آقا را از دستشان گرفتم، ايشان را بغل کردم و به سمت هليکوپتر به راه افتادم. آقا که سوار شد هنوز عبا و عمامهاش زير بغل من بود تا آنها را تحويل حضرت آقا دادم، مردم به سمت من هجوم آوردند و آنقدر مرا کشيدند که تمام بدنم خوني بود. به هر زحمتي بود، دوباره سوار هليکوپتر شدم و از زمين بلند شديم.
در اينلحظه مسئلهاي برايم به وجود آمد و آن اينکه با خودم گفتم خب قبل از سخنراني آقا حرفي عليه رژيم نزده بود اما حالا فرمودهاند من توي دهن اين دولت ميزنم... در آن لحظه يادم آمد ميگفتند کساني که عليه دولت کاري انجام دهند، پاهايشان را در پيتهاي قير و ماسه ميکنند و مياندازنشان در کوير نمک. بلافاصله بعد از اين فکر باز به خودم گفتم خب الان ديگر ميبرندمان به سمت کوير. نگاهي به آقا کردم ديدم عمامهاش را روي پايش گذاشته و دارد آن را ميبندند. بعد از آن خيلي آرام يک شانه از جيبش درآورد و موها و محاسناش را مرتب کرد. در همين حين آهستهآهسته هم با حاج احمد آقا حرف ميزد. نيمساعتي روي هوا بوديم. داشتم از آن بالا به مردم نگاه ميکردم و باورم نميشد که تا چشم کار ميکند، روي زمين آدم باشد. نميدانستم به کجا ميرويم اما يکدفعه هليکوپتر قصد فرود آمدن کرد. از حاج احمد آقا پرسيدم اينجا کجاست؟ او گفت: «اينجا بيمارستان هزار تختخوابي(امام خميني کنوني) است. برو پيش رئيس بيمارستان و بگو ماشيناش را آماده کند.» من از هليکوپتر پايين پريدم. در بيمارستان هرکسي را ميديدم، ميپرسيدم رئيس بيمارستان کيست؟ بالاخره رئيس را پيدا کردم و حرفهاي حاج احمد آقا را به او منتقل کردم. به اتفاق هم ماشين او را آورديم. ماشيناش يک پژوي آبي رنگ بود. حاج احمد آقا جلو سوار شد. حاج آقا ناطقنوري و حضرت امام هم عقب نشستند. حاجاحمد به من گفت: «ما ميخواهيم برويم منزل يکي از دوستان نماز بخوانيم. تو برو به مدرسه رفاه و بگو ما بعد از نماز ميآييم.» من آمدم جلوي درب بيمارستان که يک تاکسي بگيرم اما ديدم نه پولهايم هست و نه کليدهايم ولي مردم آنقدر لطف داشتند که مرا سوار کردند. 4 کورس ماشين سوار شدم تا بالاخره به مدرسه رفاه رسيدم. وارد مدرسه که شدم همه ريختند سر من و گفتند: «چه شد، آقا کجاست؟» من هم ماجرا را توضيح دادم. تا گفتم آقا بعد از نماز به مدرسه ميآيد، مردم شروع کردند به تهيه مقدمات استقبال. يکي گلدان در کوچه ميگذاشت، ديگري اسفند درست ميکرد و يکي آبپاشي ميکرد. هوا هم سرد بود. خلاصه آماده شديم که نزديک مغرب در مدرسه رفاه از امام استقبال کنيم. آقا که وارد مدرسه رفاه شد، بهواقع نبض انقلاب از آن لحظه شروع به تپيدن کرد تا شانزدهم بهمن ماه. وقتي حضرت امام وارد مدرسه رفاه شد، من ديدم که ديگر همهکنار ايشان هستند. بنابراين رفتم پيش امام و از ايشان اجازه خواستم پيش مادرم بروم. ضمن اينکه تمام بدنم هم خوني بود و بايد ميرفتم لباسم را مرتب ميکردم. از آقا خداحافظي کردم اما به ايشان گفتم هر وقت که بخواهند براي خدمتگذاري حاضر هستم. البته تا بيستودوم بهمن مدام پيش حضرت امام رفتم ولي بعد از آن به دنبال ورزشم رفتم چون احساس کردم ديگر به حضور من نيازي نيست.