نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
دیدنی-خواندنی

جزیره رنگ‎ها و رنج‎ها

منبع
خراسان
بروزرسانی
خراسان/ مقاصد سفر، مثل هر چيز ديگري در زمانه ما، تابع مد است؛ ماسوله و استانبول و مالزي و شلوار پاچه گشاد و کلاس زبان، مدهاي قديم بودند و تبت و مسکو و شلوارهاي کوتاه و دستمال‎سرهاي رنگي، مدهاي تازه. حالا ديگر سر کجا رفتن، بحث نمي‎کنيم؛ مقصد از پيش در اينستاگرام و توئيتر مشخص شده‎است. ما همان‎جايي مي‎رويم که ديگران رفته‎اند، همان چيزي را مي‎بينيم که آن‎ها در عکس‎هاي‎شان ثبت کرده‎اند و همان غذايي را مي‎خوريم که آن‎ها به ما توصيه کرده‎اند. شهرها، روستاها و کشورهاي نديده را به لطف راهنماهاي گردشگري مجازي، مثل کف دست مي‎شناسيم و اولين ديدارمان با آن‎ها، بيشتر شبيه تجديد خاطره است تا باب آشنايي. سفر هنوز لذت‎بخش است اما لذتش ديگر از جنس کشف و ماجراجويي نيست. همه‎چيز از پيش مشخص است. من هم چندوقت پيش، به يکي از اين سفرهاي جهت‎دار رفتم. مقصد جزيره هرمز بود؛ يکي از ترندهاي جديد فضاي مجازي. مي‎رفتم که دره سکوت و الهه نمک و دره رنگين‎کمان را ببينم. قبلا هرمز نرفته‎بودم اما مي‎دانستم جزيره‎اي يک‎پارچه رنگ و زيبايي درانتظارم است. مطمئن بودم از شلوغي و ترافيک به جايي آرام پناه مي‎برم و يک‎هفته زندگي بي‎دغدغه و نگراني را تجربه خواهم‎کرد. هرمز، اين بود و نبود. روز اول ملاقات غيرمنتظره با جزيره ظهر رسيدم بندرعباس. بيست‎ويکي دو ساعت توي قطار، خسته و کلافه‎ام کرده ‎بود. تا جزيره، هنوز يک ساعت ديگر راه مانده ‎بود که بايد با شناور مي‎رفتم. شناور که راه افتاد، خستگي ناپديد شد. دريا، معشوقي قديمي است که در هر شرايطي حالم را جا مي‎آورد. بندر را که جا گذاشتيم و هيبت شکوهمند جزيره که از دور پيدا شد، ديگر خستگي و گرما به‎کلي فراموش شد. اميدم به سفري رويايي دوباره قوت گرفت و بلافاصله از هم پاشيد. اولين چيزي که در جزيره افسانه‎اي به چشمم خورد، خلاف گفته‎ها و عکس‎ها رنگ و زيبايي نبود، زمين‎هاي خاکي بود و خانه‎هاي مخروبه و زباله‎هاي رها شده و شمايل روستايي دور افتاده که هيچ‎ ربطي به قدمت و شهرت هرمز نداشت. جايي که زمستان و پاييز، از همه‎جاي کشور و دنيا مسافر راهي‎اش مي‎شود و حتي در گرماي ارديبهشت هم خالي از گردشگر نيست، بيشتر به جزيره‎اي متروک مي‎ماند که به تازگي کشف شده‎ باشد. از اين رويِ جزيره، چيزي نديده و نشنيده ‎بودم. تازه آن‎وقت فهميدم که هرمز را با مسافرهايش مي‎شناسم؛ دخترهايي که لباس‎هاي رنگي بومي‎هاي جزيره را مي‎پوشند و صورت‌شان را با خاک سرخ و دست‎هاي‎شان را با حنا رنگ مي‎کنند؛ گروه‎هاي جواني که لب ساحل، چادر مي‎زنند و جهانگردهاي خارجي حيرت‎ زده. هيچ‎وقت فکر نکرده ‎بودم مردم جزيره در اين گزارش‎ها و عکس‎ها کجا هستند. من تنها نبودم، هيچ فرد ديگري هم به هرمزي‎ها فکر نکرده‎ بود؛ جزيره، هم بخشداري داشت و هم شهرداري اما هيچ رد و نشاني نبود که فعاليت‎هاي آن‎ها را در اين سال‎ها نشان بدهد. روز دوم رنگ‎ها؛ خواب و خيال صبح روز بعد، سوار موتور سه‎چرخ، رايج‎ترين وسيله نقليه جزيره شدم تا ديدني‎هاي هرمز يا به قول بومي‎ها، پشت‎کوه را ببينم. ديدم، همه چيزهايي که وصف‌شان را شنيده ‎بودم و آرزو مي‎کردم و در رويا مي‎ديدم؛ طبيعت بکر، سکوت، شگفتي. الهه نمک، تنديس باوقاري برآمده از نمک است که درخشش مرمر را دارد و شکوه هنر مجسمه‎سازي چيره‎دست را. ساحل سرمه، ترکيب خارق‎العاده‎اي از خاک نقره‎اي و سرمه‎اي است با سنگ‎هاي صيقل‎خورده بي‎شمار رنگ. پرتگاه غروب، نمايي است از دريا و صخره؛ مي‎نشيني توي حفره‎اي در دل کوه و از ارتفاعي هول‏‎آور دريا را مي‎بيني و خط افق را و موج‎هاي کوچک و بزرگ را و هيچ کلمه‎اي توي ذهنت پر نمي‎زند. دره رنگين‎کمان، اسم گويايي ندارد؛ رنگين‎کمان هفت‎رنگ کجا و دره هزاررنگ کجا؟ هرطرف چشم مي‎چرخاني، طيف گسترده‎اي از رنگ‎ مي‎بيني. هنوز مطمئن نشده‌‎اي زرد و قرمز و نارنجي، خطاي چشم کم‎تجربه توست يا واقعا رنگ خاک و سنگ که به کوه سبز برمي‎خوري و به رنگ‎هاي ديگري که حتي اسم‌شان را نمي‎داني. دره مجسمه‎ها، خوراکي است براي ذهن‎هايي که تخيل را فراموش کرده‎اند. کوه‎ها در تصور ساده‎ساز ما مثلث‎هاي چسبيده به‎ هم‎ هستند و در هرمز، سرِ شير و بز کوهي و اژدها. هرکدام‎شان از جهت‎هاي مختلف، تصويرهاي تازه مي‎سازند. عصر، برگشتم به شهر. ناباور از حجم شگفتي‎هايي که ديده‎ بودم، خيره ماندم به دريا. نمي‎دانم چندساعت به آب سياه و آسمان سياه و مرز مغشوش بين‎شان زل زده‎ بودم و چندبار توي سرم دره‎ها و کوه‎ها را مرور کردم. مي‎ترسيدم صبح چشم باز کنم و هيچ‎کدام‎شان ديگر نباشند. روز سوم رنج‎ها روز سوم تا ششم تماما به معاشرت با بومي‎ها گذشت. براي کسي که درارتباط برقرار کردن کميتش به‎طرز محسوسي لنگ مي‎زند، دوست پيدا کردن در شهري غريب و بين کساني که حتي لهجه‎شان را به‎خوبي نمي‎فهمد، اتفاق عجيبي است. اتفاق عجيب‎تر اما وقتي رخ مي‎داد که بين جماعتي بي‎اندازه مهربان، صميمي و بامعرفت، تنها مي‎ماندم. از دل رفاقت‎هاي تازه، قصه‎هايي بيرون آمد که بعيد مي‎دانم هيچ مسافري از هرمز، آن‎ها را با خودش سوغات آورده ‎باشد. دست‎کم من که پيش از اين نشنيده‎بودم چه رنج‎ها و حسرت‎هايي زير و روي خاک‎هاي رنگي‎اش پنهان شده‎است. آرزوهاي زنده‎به‎گور شده سارا، دختر جواني است که مثل بقيه زن‎هاي جزيره خوب بلد است با انگشت‎هايش جادو کند. دوختن شلوارهاي پرنقش ‎و نگار پر زحمت، درست کردن شيشه‎هاي خاک رنگي و گردنبندهاي صدفي و پختن غذاهاي بي‎نظير، صبح تا شبِ سارا را پر مي‎کند. او به اين کارها نياز دارد چون زندگي در جزيره، غيرقابل پيش‎بيني و بي‎رحم است؛ دريا اگر آرام و سرِ مهر نباشد، مردها صيد نمي‎روند و زن‎ها بايد حواس‎شان به روزهاي سخت باشد. سارا اما جز اين، بايد کار کند تا اميد نااميدشده‎اش را از ياد ببرد: «دانشگاه قبول شدم، بابا نذاشت برم. سختي راه و بي‎نظمي شناورها رو بهونه کرد. شب‎ها با روياي وکيل شدن مي‎خوابيدم. خودم رو توي دادگاه مي‎ديدم که دارم از موکلم دفاع مي‌کنم. موکل‎هام زن‎هاي جزيره‎ بودن که تحقير ميشن و از شوهرهاشون کتک مي‎خورن و مجبورن کنار قلعه [پرتغالي‎ها] دست‎فروشي کنن. نمي‎دونم چرا اجازه داد با اين اميد زندگي کنم و بعد زد زير قولش. اصلا چرا اجازه داد کنکور شرکت کنم؟ دو ساله خودم رو گوشه خونه حبس کردم که اين چيزها يادم بره و نرفته». سارا، تنها دختري نيست که مي‎شنود تا همين‎جا هم که درس خواندي، زيادي است. دوستش، شب‎ها براي روپوش سفيد پرستاري که هيچ‎وقت به تنش نرفت، گريه مي‎کند و دخترهاي ديگر براي آرزوهاي زنده‎به‎گورشده خود. جزيره هرچقدر محدود است، زندگي زن‎ها و دخترهايش محدودتر. همه اما به ازدواج اجباري در سن کم و ممنوعيت درس خواندن در شهر ديگر، تن نمي‎دهند. بعضي‎هاي‎شان دانشگاه مي‎روند و معلم مي‎شوند و در اداره کار گير مي‎آورند. خيلي از اين دخترهاي موفق و جسور در نگاه ديگران، در واکنش به محدوديت هايي که سال‎ها آن‎ها و همجنسان‎شان را آزرده‎است، تن به زندگي مشترک نمي‎دهند. آن‎ها خودشان را از وجهي طبيعي از زندگي محروم مي‎کنند چون حقوق طبيعي ديگرشان را ازشان گرفته‎اند. ما کجاي نقشه‎ايم؟ «هرمز، کتاب‌فروشي نداره». اين جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزي‎ها شنيدم؛ هرمزي‎هاي ذاتا قصه‎گو. کساني که فارغ از سن‎وسال و تحصيلات قصه را بلدند. لحن را رعايت مي‎کنند و شخصيت‎پردازي و تعليق مي‎فهمند. نويسنده‎هاي بالقوه‎اي که اگر دل به حرف‎هاي‎شان بدهي، به‎قدر خواندن «هرمز، کتاب‌فروشي نداره». اين جمله را بارها با حسرت از زبان هرمزي‎ها شنيدم؛ هرمزي‎هاي ذاتا قصه‎گو. کساني که فارغ از سن‎وسال و تحصيلات قصه را بلدند. لحن را رعايت مي‎کنند و شخصيت‎پردازي و تعليق مي‎فهمند. نويسنده‎هاي بالقوه‎اي که اگر دل به حرف‎هاي‎شان بدهي، به‎قدر خواندن چندتا رمان درست‎وحسابي ماجرا مي‎شنوي و حظ مي‎بري؛ داستان داوود عاشق که دلخوش به وعده خانواده محبوبش، رفت خدمت و وقتي برگشت، دختر عروس شده‎ بود. داوود هم مجنون و آواره مي‎شود و از آن همه عشق و اميد، فقط آوازهاي پرسوز مي‎ماند. داستان معصومه ساده‎دل که بالغ شدن، آن‎قدر ‎ترساندش که همه سال‎هاي نوجواني‎اش خانه‎نشين شد چون هيچ‎کس به او نگفته‎بود آدم چطور بالغ مي‎شود و نبايد از لباس سفيد پوشيدن و از بيرون رفتن بترسد. هرمز کتاب‏فروشي ندارد و قصه‎ها در دل اهالي دفن مي‎شود و درِ دنياهاي تازه، به روي‎شان بسته مي‎ماند. هرمز، سينما و شهربازي هم ندارد. بچه‎ها اگر مشغول فروختن شيشه‎هاي خاک رنگي و صدف جمع‎کردن نباشند، توي کوچه مي‎پلکند. دخترها بعد از سني که توي کوچه بودن ممنوع مي‎شود، تفريح ديگري ندارند و پسرها از وقتي پاي‎شان به پدال گاز برسد، سرگرمي ديگري جز موتورسواري نمي‎شناسند. بچه‎ها در هرمز به حساب نيامده‎اند، اصلا اگر حساب و کتابي در کار بوده ‎باشد. بعد هم ناگهان پرت مي‎شوند به بزرگ سالي. دخترها ناغافل، خانم خانه مي‎شوند. پسرها يکهو مرد مي‎شوند و مي‎بينند وسط دريا، وسط خطرند. «پاي يکي از بچه‎ها ديروز پاره شد. رفته‎بود ماهي بگيره، ماهيه چسبيد به پاش و بيشتر از 30 تا بخيه خورد. يه‎بار هم يکي ديگه با لباس غواصي تو آب بود که فکر کردن ماهيه و بهش شليک کردن. دريا از اين بدتر هم داره. کسي که ناچار بشه و بره قاچاق، ديگه خونش پاي خودشه. لب مرز، شليک آزاده. من که ميگم ارزش نداره ولي خب بعضي‎ها ميرن سراغش». اين‎ها را حسين مي‎گويد. پسر جواني که خطوط چهره‎اش مال سن‎وسال خودش نيست. روز آخر اهل هوا روز آخر رفتم پيش مامازار. در تمام مدت حضورم در جزيره هر گفت‎وگويي به اهل هوا، باديون و زار ختم مي‎شد؛ «مادربزرگم زار داره. وقتي مي‎گيردش، حالت صورتش عوض ميشه و اصلا شبيه خودش نيست. عربي حرف مي‎زنه درحالي‎که عربي بلد نيست. بعد چند دقيقه به حالت عادي برمي‎گرده و چيزي از چنددقيقه قبلش يادش نمي‎مونه»؛ «داداشم يه‎بار گم شد. همه اهالي بسيج شدن، کل جزيره رو دنبالش گشتن. هيچ‎جا نبود. رفتيم پيش ملا، گفت باديون بردنش و تا غروب صبر کنين، اگه برنگشت ديگه منتظرش نباشين. غروب که برگشت، حال عجيبي داشت. کار خودشون بود»؛ «يه‎بار بين خواب و بيداري، يکي‎شون رو ديدم. فقط سر داشت، بدون بدن. ولي نترسيدم. اگه بترسي، مي‎فهمن و اذيتت مي‎کنن». رفتم پيش مامازار تا از ماجراي اهل هوا سردربياورم. اهل هوا، کساني هستند که باد (جن) در جسم‎شان حلول کرده‎است و آن‎ها را به کارهايي خلاف ميل و اراده‎شان وادار مي‎کند. مامازار، به اعتقاد اهالي شفادهنده‎اي است که خودش دچار باد شده ولي آن را کنترل کرده‎ است و با برگزاري مراسم زار به بقيه مبتلاها کمک مي‎کند. مراسم، شبيه به جشن عروسي است که همه مي‎توانند در آن شرکت کنند ولي مشخصا براي بادزده‎ها برگزار مي‎شود. حلوا، ميوه، غذا و نوشيدني براي پذيرايي از مهمان‎هاست و حيواني که قرباني مي‎شود، براي جلب رضايت باد. موسيقي، بخش اساسي جشن است. ساز مي‎زنند و فرد بادزده که لباس يک‎دست سفيد پوشيده‎است، طي مناسکي شبيه به رقص سرش را به طرفين تکان مي‎دهد. فرد مبتلا اگر زن باشد، مامازار و اگر مرد باشد بابازار با بادِ او ارتباط برقرار مي‎کند. هرچه باد، خواست بايد فورا فراهم شود تا دست از آزار فرد بردارد. از حرف‎هاي مامازار و بومي‎ها به‎نظر مي‎رسد، در هرمز -و چندين شهر جنوبي ديگر کشور- هر اتفاق غيرقابل فهمي با باد، توجيه و درک مي‎شود. دردهاي جسماني که پزشک علت‎شان را تشخيص نداده‎ و پريشان‎حالي‎هاي روحي، در باور بومي‎ها بادي است که به جان شخص افتاده‎است. درک اعتقاد مردم هرمز به باد، به تحقيق مفصل نياز دارد؛ شرايط اقليمي مثل احاطه شدن با دريا، زندگي متزلزل دايم در مخاطره و ريشه‎دار بودن افسانه‎هاي آميخته با باورهاي عاميانه، عواملي هستند که در پژوهش بايد به‎حساب بيايند. درغياب اين مطالعه، اظهارنظر کردن در اين‎باره روا نيست ولي آن‎چه مشخص است واقعيت نداشتنِ حلول باد است. اتفاقاتي که به باد و اجنه نسبت داده مي‎شوند، ممکن است دلايل متفاوتي داشته ‎باشند اما چيزي که بيش از همه نظر من را جلب کرد، احتمال وجود اختلالات رواني بود. مامازار مي‎گفت شکايت يکي از مراجعانش از شبحي بوده که پشت سرش احساس مي‎کرده ‎است. در خاطره‎ها و مشاهدات ديگران، هم نشانه‎هايي از روان‎پريشي بادزده‎ها مشهود بود. اهل هوا و مراسم زار، شايد به‎ نظر خيلي از مسافران هرمز، جزو رنگ‎هاي جزيره باشد. بيراه هم نيست؛ آييني جالب و ناديده، همراه با موسيقي محلي و افسانه‎هايي که فقط توي کتاب‎ها پيدا مي‎شود. در نگاهي ديگر اما مي‎تواند در زمره رنج‎ها قرار گيرد؛ دردهايي به جان اهالي مي‎افتد که هيچ‎وقت درمان نمي‎شوند. همه اسم‎هاي گزارش، مستعارند. براي فهميدن پديده بادزدگي و مراسم زار، بررسي روان‎شناسانه نياز است. مصاحبه مفصلي با يک روان‎شناس در اين‎باره انجام شده‎است که به زودي در زندگي سلام خواهيد خواند. نويسنده : الهه توانا ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره