مجله دلگرم/ در زمان هاي قديم مردي طماع و شياد با يک گاري به دست فروشي مشغول بود. او با گاريش باقالي مي فروخت. مرد دست فروش هر روز به يک بهانه اي مشتري اش را فريب داده و سرش کلاه مي گذاشت.
در يکي از اين روز ها مشتري خسيس و طمع کارتر از خودش به تورش خورد. مرد مشتري کلي بر سر وزن و کيلو باقالي چک و چانه زد و هنگامي که مي خواست بهاي باقالي را بپردازد سکه طلايي از دستش به داخل گاري باقالي افتاد.
مرد پول باقالي را حساب کرد و رفت. زياد دور نشده بود که دست در جيب نمود و ديد سکه طلايش نيست.
سراسيمه به پيش گاري برگشت و ناراحت و هراسان از مرد باقالي فروش طلب سکه اش را مي کرد. او مطمئن بود سکه طلايش در آنجا افتاده است و رفته داخل باقالي ها.
مرد فروشنده با کمال خونسردي گفت: سکه ات رفته داخل باقالي ها و معلوم نيست در پاکت کدام مشتري خوش شانسي رفته است. از دست من کاري ساخته نيست.
چنان شد که از آن روز به بعد هر کس يا هر چيزي که از بين مي رفت و ديگر دست نيافتني مي شد مي گفتند: رفت داخل باقالي ها.
بازار