نماد آخرین خبر

گوشه‌ای از کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی (ع)

منبع
باشگاه خبرنگاران
بروزرسانی
گوشه‌ای از کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی (ع)
باشگاه خبرنگاران/ حضرت عبدالعظيم بن عبدالله بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي‌طالب (ع) مشهور به عبدالعظيم حسني، شاه عبدالعظيم و سيدالکريم، در پنجشنبه ۴ ربيع‌الثاني سال ۱۷۳ هجري قمري در زمان حکومت هارون الرشيد در مدينه ديده به دنيا آمد.(ابن عنبه، عمده الطالب، ۱۳۸۰ش، ص۹۴)َ نسب حضرت عبدالعظيم حسني سيد الکريم (ع) با چهار واسطه به امام حسن (ع) مي‌رسد ايشان از راويان احاديث اهل بيت (ع) بود. شيخ صدوق مجموعه روايات او را با عنوان جامع اخبار عبدالعظيم گردآوري کرده است.(تهراني، الذريعه، دار الاضواء، ج۷، ص۱۶۹؛ بر آستان کرامت، ۱۳۹۲ش، ص۵.) حضرت عبدالعظيم (ع) امام رضا (ع) و امام جواد (ع) و امام هادي (ع) را درک کرده و در ۱۵ شوال سال ۲۵۲ هجري قمري زمان امامت و ولايت امام هادي (ع) از دنيا رفت و حرم حضرت عبدالعظيم در شهر ري به زيارتگاه شيعيان تبديل شده است.(نجاشي، رجال نجاشي، ۱۴۱۶ق، ص۲۴۸)، (طوسي، الفهرست، ۱۴۱۷ق، ص۱۹۳.) بيش از صد روايت، دو روايت از امام رضا (ع)، ۲۶ روايت از امام جواد (ع) و ۹ روايت از امام هادي (ع) بدون واسطه و ۶۵ روايات باواسطه از حضرت عبدالعظيم حسني (ع) به يادگار مانده است.(صدوق، الهدايه، ۱۴۱۸ق، ص۱۷۴. (مقدمه)) امام هادي (ع) حضرت عبدالعظيم (ع) را تصديق مي‌کند و خطاب به او مي‌فرمايد:يا اباالقاسم! تو به حق، ولي ما هستي... تو همان ديني را که پسنديده خداست، انتخاب کرده‌اي... خداوند تو را با گفتار ثابت در دنيا و آخرت تثبيت کند. اين گفتگو به «حديث عرض دين» مشهور است.(صدوق، التوحيد، ۱۳۹۸ق، ص۸۱-۸۲؛ فتال، روضه الواعظين، ص۳۱ و ۳۲) حکايت ۱۲ سکه اهدايي حضرت عبدالعظيم (ع) به مرد تاجر در عالم رويا در روايتي از تجار بازار تهران؛ روزي يک تاجر به همکارش مشکلش را گفت. همکار او گفت براي حل گرفتاري خود به حضرت عبد العظيم (ع) متوسل شويد او گفت : به آن حضرت (ع) نيز متوسل شدم و مشکل برطرف نشد. همکار او گفت: مشکل توسط حضرت عبد العظيم (ع) حل شدني است ولي تو با اخلاص متوسل نشدي حال بنشين تا سرگذشت خود را که تا کنون براي کسي نگفته ام برايت باز گو کنم. من سال‌هاي گذشته ورشکسته شدم بطوريکه براي معاش روزانه خود با تنگنا روبرو شدم و تصميم گرفتم براي رفع گرفتاري به حضرت عبد العظيم عل (ع) متوسل شوم براي اين کار نذر کردم چهل هفته پي در پي سحر پنجشنبه پياده به زيارت آن حضرت (ع) بروم، ۳۹ هفته گذشت، هفته چهلم که رسيد همزمان با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شديدي باريد، غروب که به منزل رسيدم برف تبديل به کولاک شده بود و زمين تا زانوهايم پر از برف بود. عيالم که از قضيه با خبر بود پرسيد مگر امشب به زيارت نمي‌روي، آخر هفته است. گفتم:در اين برف و بوران خود آقا هم راضي نيست، ان شاءالله هفته ديگر. آن شب زود به خواب رفتم در عالم رويا ديدم بر روي ريل ماشين دودي به طرف شهر ري مي‌روم، به مقبره شيخ صدوق (ره) رسيدم آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبد العظيم (ع) حرکت کردم، از خواب بيدار شدم شب از نيمه گذشته بود تصميم خود را گرفتم آماده حرکت شدم. عيالم گفت: چطور شد سر شب نرفتي و حالا که نيمه شب است و برف هم شديد‌تر شده! خواب را تعريف کردم و گفتم بايد بروم حتي اگر به قيمت جانم باشد. به راه افتادم مسير حرکتم همان بود که در خواب ديدم روي ريل ماشين دودي، بعد‌ها به اين نکته رسيدم که آن شب تنها راه رسيدن به شهر ري خط آهن بوده والا رسيدن به حرم حضرت عبد العظيم (ع) ميسر نبود. راه را برروي ريل ادامه دادم تا به ابن باويه رسيدم، به تأسيّ از صحنه خواب وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و بي درنگ به سمت حضرت عبد العظيم (ع) حرکت کردم به حرم که رسيدم درب‌ها را تازه گشوده بودند و زماني تا اذان صبح مانده بود، سرما و خستگي راه رمقم را گرفته و در گوشه حرم از هوش رفتم، در عالم خواب آقا سيد الکريم (ع) را ديدم کنار صندوق ايستاده، روي مبارک خود را به سمت من کرد و پرسيد چه مشکلي پريشانت ساخته؟ قصه خود را گفتم دست به ميان شال کمرش برد و دستمال گره زده‌اي را به کف دستم گذاشت و فرمود: اين را سرمايه کسب حلال کن ان شاءالله مشکلت حل شود، دستمال را گرفتم و به يکباره همه چيز محو شد. صداي موذن مرا از خواب بيدار کرد و تنها چيزي که از آن رويا باقي مانده بود دستمال گره زده در دستم بود، باز کردم دوازده عدد سکه يک قراني داخل آن بود از جاي برخواستم وضو گرفتم نماز صبح را بجا آوردم با خوشحالي به سمت تهران به راه افتادم. آن دوازده سکه را به اين کسب زدم و به سرنوشتي که توشاهد آن هستي رسيدم. در روزگاري که هنوز بلندگو به شهر ري نيامده بود،موقع ورود به وقت شرعي صبح و ظهر و مغرب افرادي با لحن خوش و رسا بر بالاي مأذنه‌ها و مناره‌ها بانگ اذان سر مي‌دادند و مردم را براي انجام فريضه فرا مي‌خواندند. در آن زمان، جايگاه ساعت صحن حضرت عبدالعظيم (ع) مخصوص بانگ اذان بود. مرحوم حاج جواد مؤذني که سال‌ها به انجام فريضه ذکر اذان مشغول بود در اين باره مي‌فرمايد: شب چله از نيمه گذشته بود و برفي که از عصر گذشته آرام و مداوم بر روي شهر مي‌باريد، شديدتر شده بود. به طوري که بدون پارو کردن برف امکان بيرون رفتن از خانه وجود نداشت. پارو را برداشتم و شروع به بازکردن راهي کردم که بتوانم خود را به پشت صحن برسانم. اين کار حدود ۳ ساعت طول کشيد و هنگامي که به صحن رسيدم چيزي به وقت اذان صبح نمانده بود. وقتي بالاي مأذنه رسيدم ديدن سفيدي يکدست و سکوت، فضايي ايجاد کرده بود که بي اختيار دچار يک وهم شدم که بعد از چند لحظه تبديل به ترس عجيبي شد و سراسر وجودم را گرفت. اين وهم و وحشت به حدي رسيد که رو به حرم حضرت عبدالعظيم (ع) در قلب خود گفتم:يابن رسول الله شاهد باش که اين حالت ترس نمي‌گذارد انجام وظيفه کنم. درست در همين لحظه يک پرنده بسيار نوراني که از کبوتر کوچکتر و از گنجشک بزرگتر بود از بالاي مأذنه پرواز کرد. در حالي که درخشش اين پرنده مرا محو خود کرده بود، متوجّه شدم وارد وقت اذان صبح شده ايم. بي اختيار شروع به اذان کردم و پرنده نوراني در طول اين مدت پيوسته به دور صحن مي‌چرخيد. تا اينکه اذان تمام شد و آن پرنده به سوي گنبد رفت و داخل برف روي گنبد فرو رفت. خودم را به آن طرف رساندم و در جايي که پرنده برف را سوراخ کرده بود جستجو کردم. اما اثري از آن پرنده نبود. يک ريال بده، دو ريال بگير بر اساس روايتي از يکي از خادمان سيد حضرت عبدالعظيم حسني (ع)، يک روز صبح عيالم به من گفت:امشب ميهمان داريم برو چيزي تهيه کن. از منزل بيرون آمدم در حالي که حتي يک شاهي هم نداشتم آن روز نوبت کشيک من نبود در آن وضعيت کسي را نيافتم تا از او درخواست کمکي کنم اگر هم مي‌يافتم، از چنين درخواستي شرم مي‌کردم؛ بنابراين بي اختيار به سمت حرم رفتم. حرم خلوت بود و معدود زوار مشغول زيارت بودند. رو به ضريح حضرت عبدالعظيم (ع) گفتم: يابن رسول الله تفضّلي فرما، شرمنده عيال و ميهمان نشوم. بعد از اين که اين خواسته از قلبم گذشت، گوشه‌اي از حرم ايستاده بودم که زائري جلو آمد و به من گفت: سيد يک ريال به من بده وقتي از زيارت امامزاده حمزه (ع) برگشتم، دو ريال به تو مي‌دهم. اين موضوع زياد متعجبم نکرد بسياري بودند که براي بيشتر شدن برکت مالشان اين کار را مي‌کردند و به همين رسم پولي به دست سيدي مي‌دادند و آن را پس مي‌گرفتند خوشحال از اينکه بالاخره با اين يک ريال‌ها مي‌توانستم ميهماني آن شب را آبرومندانه برگزار کنم. اما من همان يک ريال را هم نداشتم. به زائر گفتم: آقا، يک دقيقه صبر کنيد الان برمي گردم. بيرون آمدم، همينطور که دور و برم را نگاه مي‌کردم يکي از آشنايان را ديدم. به او گفتم يک ريال به من قرض بده نيم ساعت ديگر پس مي‌دهم، يک ريالي را گرفته به نزد آن زائر رفتم. ايشان يک ريالي را گرفت و به زيارت امامزاده حمزه (ع) رفت و همان طور که گفته بود، وقتي از زيارت بازگشت يک سکه کف دستم گذاشت. خادمين ديگر که اين صحنه را زيرنظر داشتند، پرسيدند قضيّه چيست؟ ماجرا را گفتم. امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسيدند. ايشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بيرون رفته بود. من به خيال خودم رفتم، تا يک ريالي که قرض گرفته بودم، پس بدهم. اما وقتي چشمم به سکه افتاد، ديدم اين دو ريالي زرد است و مي‌درخشد! با تعجب به بازار رفتم. سکه را به يکي از طلا فروشان نشان دادم. عيار گرفت و گفت: «طلاست» و آن را ۳ تومان مي‌خرد. از آن سه تومان يک ريال قرض را پس دادم و ۲۹ ريال بقيه را به خانه بردم. آن زائر غريب را هيچ گاه قبل از آن نديده بودم و بعد‌ها نيز نديدم.