يوتاب/در يک روز گرم تابستان، سعدي شيرازي از بياباني عبور ميکرد. او بسيار خسته و گرسنه بود و در مسير حرکت خود به دنبال مکاني براي استراحت ميگشت. ناگهان در بين راه چشمانش به رد پاي شتري افتاد که گويا چند ساعت قبل از آن منطقه رد شده بود. با خود کمي فکر کرد و گفت که اين شتر احتمالا براي رفع تشنگي و استراحت، مکان مناسبي را براي خود پيدا کرده است. بهتر است اين رد پا را دنبال کنم.
سپس سعدي جا پاي شتر را تعقيب کرد و به علفزاري رسيد. به اين طرف و آن طرف نگاهي انداخت اما اثري از شتر پيدا نکرد و متوجه شد که قسمت چپ علفزار توسط شتر خورده شده است. به فکر فرو رفت که چرا ناحيهي چپ علفزار خورده شده و ناحيهي راست سالم است؟! ناگهان متوجه ميشودکه احتمالا آن شتر چشم راستش کور است و فقط قسمت چپ منطقه را ميبيند. به همين دليل از سمت چپ علفزار استفاده کرده است.
سعدي شيرازي همين طور که رد پاي شتر را تعقيب ميکرد محلي را ديد که جاي بدن شتر روي زمين حک شده است و دريافت که آن شتر در اينجا استراحت کرده است و متوجه جاي کفش زنانه شد و به اين نتيجه رسيدکه زني همراه اين شتر است. سپس به راه خود ادامه داد. در بين راه روي زمين شيرهي انگور ديد که مگسها به دور آن جمع شده بودند و با خود گفت که بار اين شتر مقداري شيرهي انگور است و گويا ظرف شيره پاره شده و در حال ريختن روي زمين است.
سعدي شيرازي از دور مردي را ديد که به سمتش ميآيد و زماني که به وي رسيد با حالتي ناراحت به سعدي گفت که من شتري داشتم که همراه من بود. اما لحظهاي از او غفلت کردم و متوجه شدم که شترم را گم کرهام. آيا شما شتر مرا نديدي؟
سعدي به او گفت که آن شتر بارش شيرهي انگور است؟ چشم راستش کور است و زني همراه او است؟ آن مرد بلافاصله به سعدي ميگويد که تمام نشانههايي که گفتي درست است و زن من همراه آن شتر است. لطفا به من بگو که آنها را کجا ديدي؟ آيا شتر و همسرم نزد تو هستند؟ سعدي هم به او گفت که من شتر و همسرت را نديدم. آن مرد به شدت عصباني شد و به سعدي گفت که اي نامرد، تمام نشانههايي که گفتي درست بود، اما چرا به من ميگويي که آنها را نديدم!!
سپس يقهي سعدي را گرفت و با صداي بلند به او گفت که زن و شترم را به من برگردان واگرنه آنقدر کتکت ميزنم که توان راه رفتن نداشته باشي. سعدي شيرازي هم به او گفت که من به تو دروغ نگفتم و واقعا همسر و شترت را نديدم. فقط علايمي روي زمين ديدم و حدس زدم که يک شتر به همرا يک زن و مقداري شيرهي انگور که در بارش است، از اين منطقه عبور کرده است. صاحب شتر حرفهاي سعدي را باور نکرد و او را کتک زد.
در همين حال شتر آن مرد به سمت او آمد و مرد با ديدن همسر و شترش بسيار خوشحال شد و از کتک زدن سعدي منصرف شد و از او عذرخواهي کرد و گفت: اي شيخ؛ مرا ببخش که حرفهايت را باور نکردم. سعدي هم به او گفت که اشکالي ندارد. مقصر خود من هستم و بايد از همان ابتدا به خودم ميگفتم که شتر ديدي، نديدي!
از آن زمان تا به امروز اگر کسي از رازي با خبر شود و افشاي آن ممکن باشد که به خود او هم آسيب بزند ضربالمثل شتر ديدي نديدي را برايش بکار ميبرند.
بازار