داستانک/ پسرک بادکنک فروش
آخرين خبر/ در يک شهربازي پسرکي سياه پوست به مرد بادکنک فروشي نگاه مي کرد. بادکنک فروش براي جلب توجه يک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از کودکان را که براي خريد بادکنک به والدينشان اصرار مي کردند را جذب خود کرد. سپس يک بادکنک آبي و همين طور يک بادکنک زرد و بعد از آن يک بادکنک سفيد را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند. پسرک سياه پوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يک بادکنک سياه خيره شده بود! تا اين که پس از لحظاتي به بادکنک فروش نزديک شد و با ترديد پرسيد: ببخشيد آقا! اگر بادکنک سياه را هم رها مي کرديد آيا بالا مي رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندي به روي پسرک زد و نخي را که بادکنک سياه را نگه داشته بود بريد و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتي گفت:پسرم آن چيزي که سبب اوج گرفتن بادکنک مي شود رنگ آن نيست بلکه چيزي است که در درون خود بادکنک قرار دارد