جوان آنلاين/ تا حالا نقاب بعضي آدمها را از نزديک ديدهايد؟ آنهايي که نقابهاي مختلفي بر صورت ميگذارند؟ بعضي بر چشمها نقاب ميگذارند تا خداي نکرده برق نگاه آدمهاي بيگناه درگيرشان نکند. مبادا عذاب وجدان بگيرند و در انجام کاري که ميدانند اشتباه است ارادهشان سست شود. بعضيها نقاب بر صورت ميزنند. از شناخته شدن ميترسند. از دنياي بيرون ميهراسند. از آدمهاي دور و برشان که هر کدام از آنها ميتوانند مثل يک سيستم نظارتي عمل کنند و رفتار و کردار آنها را زير نظر بگيرند. آدمها براي فرار نقاب ميزنند، فرار از خودشان، فرار از انسانيت و يا فرار از هر چيزي که آنها را از ديگران دور ميکند. آدمهاي ترسو هم نقاب ميزنند تا دستشان براي کسيرو نشود. براي همين همه دزدها با وجود حرفهاي بودن باز هم موقع جرم نقاب بر چهره ميزنند. انگار در آن زمان خودشان هم از ديدن خودشان مشمئز ميشوند. بگذريم. نقاب را براي بازي هم به صورت ميزنند احتمالاً در تئاتر بسياري از نقابها و صورتکها را با تنوع و رنگهاي مختلف ديدهايد. حالا از شما ميپرسم آيا تاکنون براي بازي زندگي نقاب به صورت زدهايد؟ شده بخواهيد دروغي بگوييد يا کسي را بازي دهيد؟
وقتي بر چهره نقاب ميزنيم
دنياي امروز ما پر از نقابهاي رنگي است. نقابي از جنس دروغ و ريا. نقابي که وقتي به چهره ميزنيم ديگر خودمان نيستيم و مجوز پيدا ميکنيم هر کاري بکنيم يا هر حرفي به زبان بياوريم. ما هر روز پشت صورتکهاي ساختگي خودمان قايم ميشويم و بدون اينکه بدانيم ديگران راز دروغ ما را ميدانند بر اثباتش پافشاري ميکنيم. هر روز سر هم کلاه ميگذاريم، دروغ ميگوييم و با رياکاري روز و شب ميکنيم. خيلي از ما با همين نقشها نان در ميآوريم. نانمان در حرفهاي خوش رنگ و لعابي است که به خورد ديگران ميدهيم، بدون اينکه خودمان ذرهاي باورشان داشته باشيم. صبح تا شب آموزههايي را به صورت موروثي به نسلها منتقل ميکنيم و در دنياي مجازي مطالبي مينويسيم که محبوبمان ميکند بيآنکه مجبور باشيم به آن پايبند باشيم. اصلاً نقاب دنياي مجازي از همه مرغوبتر است. ميتواني هر که آرزويش را داري باشي. نه تلاش ميخواهد و نه نياز به اثبات شخصيت. اما نقابي که ميخواهم از آن بگويم آشناتر از اين حرفهاست. علم و دانش خاصي نميخواهد و از همان روزهاي اول کوچک و بزرگمان نحوه استفاده از آن را ياد ميگيريم. بياييد چند تا اين از نقابها را مرور کنيم. فقط از يک سحر تا شام!
نقابي فراگير به نام دورويي
مجري برنامه براي بچهها از فوايد صبحانه ميگويد و اينکه براي سلامتي و رشد حتماً بايد مفصل خورده شود. اما خودش صبحانه نخورده و به يک کيک و شير براي کودکش بسنده کرده است. کسي ديگر در يک نقطه از شهر در سمينار حمايت از حقوق زنان شرکت ميکند، با آب و تاب از مشارکت مردان براي پيشرفت بانوان ميگويد و لياقت زنان را بيش از امور جاري خانه ميداند. ولي وقتي خسته از سمينار به خانه ميآيد اول از همه جلوي تلويزيون لم ميدهد و با صداي کلفت ميگويد گرسنهام نهار چه داريم!
بارها براي دوستمان مينويسيم که خيلي دعايش ميکنيم و مدام در فکرش هستيم، اما در واقعيت ته دلمان خدا خدا ميکنيم به فلان موفقيت نرسد.
در محل کارمان شعار دفاع از حقوق کارگر سر ميدهيم و خود را براي زير دستان شيرين ميکنيم، در حالي که سود ما در دفاع از جيب کارفرماست نه کارگر و هر جا لازم باشد آنها را قرباني موقعيتها ميکنيم.
به مخاطبمان ميگوييم خوشحاليم که خانه خريده و اگر کمکي از دستمان بربيايد کوتاهي نميکنيم، اما در دلمان غرولند ميکنيم که يکي ديگر خانه خريده من چرا جورش را بکشم؟
مدير پيشنهاد ميکند صندوق پيشنهادات و انتقادات را مقابل دفترش نصب کنند، اما از آن طرف دستور ميدهد خط نظر دادهها را شناسايي کنند و سپس توبيخشان ميکند.
از تيپ فلاني تعريف ميکنيم ولي به محض اينکه چند قدم دور شديم شروع ميکنيم به مسخره کردن سليقهاش.
در اوج آلودگي تربيون دست ميگيرد و پر شور و حرارت از مردم ميخواهد از وسايط نقيله عمومي استفاده کنند، اما خودش به بهانه رسيدن به کار، از طرح ترافيک ويژه استفاده ميکند.
براي مخالفت با نژادپرستي توييت ميگذارد وهاي و هوي راه مياندازد، اما چند دقيقه بعد خودش يک جوک درباره اقوام ايراني را براي همه ارسال ميکند.
قرار است درباره قيام امام حسين (ع) و اهميت نماز در محفلي سخنراني کند. نماز نخوانده راهي ميشود که در ترافيک نماند.
مردي ميگويد ميخواهم همسرم در کنار من ساده، بيآلايش و بيآرايش ظاهر شود. اما همان لحظه کنار زنش چشمها در جايي ديگر دو دو ميزند. انگار مرغ همسايه که ميگويند غاز است راست ميگويند.
ناظم، بچهها را به خط ميکند تا برايشان درباره همايش حجاب و عفاف بگويد. آنوقت بعد از مدرسه مقنعه مشکي را در آورده و همان جا در ماشين شالش را که نصفه روي سر انداخته عوض ميکند. لاکهاي توي داشبورد هم بماند!
زني که کودکش را براي بازي در خاک غلت زده دعوا کرده، نصيحت ميکنيد که بگذار بچه راحت باشد و با خاک و آب انس بگيرد. ولي دو قدم جلوتر دست کودکتان را محکم ميفشاريد که چرا لباس و کفشت را خاکي کردي.
طرف در صفحه شخصياش درباره اهميت کتاب خواني مينويسد و خودش را دوستدار کتاب معرفي کرده است ولي براي تولد دوست فرزندش با خريد کتاب مخالفت ميکند و پول دادن براي کتاب را بيکلاسي ميداند و لوازم آرايشي را به فرهنگ ترجيح ميدهد.
همسايهاش را نصيحت ميکند که زندگي شاد و داشتن سلامتي بالاترين نعمت است و بايد به خاطرش شکرگزار بود. اما به محض رسيدن به خانه مخ همسرش را ميجود که بايد براي فلان مهماني مبلها را عوض کنيم.
درباره عدالت اجتماعي سخن سر ميدهد. آن هم درست وقتي که فرزندش با خودروي ميلياردياش در خيابانها دور دور ميکند و به ريش يک عده ميخندد.
ميگويد مهريه ضامن خوشبختي نيست و نبايد به جوانها سخت گرفت. همان شب خواستگارهاي دخترش را به دليل مخالفت با تعداد سکههاي پيشنهادياش از خانه بيرون ميکند. يا ميگويد پسر بايد جرئت و شهامت زندگي داشته باشد و همين جربزه کافي است، اما اولين سؤالي که از خواستگارها ميپرسد موجودي حساب بانکي و شغل ميلياردي است.
مثالها کافي است؟ چند تا از آنها را تجربه کردهايد؟ يا چند تا آدم با اينگونه نقابها ديدهايد؟ دنياي ما پر از اين نقابهاي ريا و دروغ است. هر روز مشتي از آنها را مثل نقل و نبات در جيبمان ميريزيم و هر جا لازم باشد زير دندان ريا ميجويم تا کارمان راه بيفتد. حاضريم خودمان را در اتوبوس و مترو بيمار نشان دهيم، اما براي نشستن يک فرد مسن از جا برنخيزيم. حاضريم آه و ناله و از اقتصاد بيمار قصه سرايي کنيم، اما از ترس بيشتر برنداشتن کرايه توسط راننده، چک پول خودمان را خرج نکنيم.
کلا اهل بازي هستيم. پولدارها فيلمها و بازيهاي شخصيتي خاص خودشان را دارند و زندگيهاي متوسط ادا و اصولهاي خودش را. هر کدام با نقابهاي جدا و هر لحظه که نياز باشد. همزمان با دوست روشنفکر خود چند تا بحث فلسفي از چند فيلسوف معروف راه مياندازيم. در يک کانال ديگر شعرهاي سهراب را به اشتراک ميگذاريم و همزمان بنا به ضرورتهاي خاص، در گروههاي مذهبي هم عضو هستيم و گاهي با يک استيکر صلوات و آمين اعلام حضور ميکنيم. خيلي از ما براي وام گرفتنها ريا ميکنيم. خيليها براي بيمه شدنهاي صوري دست به بازي دروغ ميزنيم و هزار کار نکرده و هنر بلد نشده را از بر ميکنيم. در جلسات خصوصي بالاي شهر کراوات ميبنديم و به وقت ضرورت براي پيگيري امور شخصي دکمهها را تا مرز خفگي محکم ميکنيم. مثل آفتاب پرست هر لحظه رنگ عوض ميکنيم و هر بازياي که به نفعمان باشد ميکنيم. حالا در ميان هجوم دروغها و رفتارهاي رياکارانه به طرز مضحکي سعي داريم فرزنداني صادق و يکرنگ بار بياوريم. بوي تعفن تزوير و ريا حالمان را بد ميکند. مدام مچ دروغهاي ديگران را ميگيريم و حالمان خوب است که متوجه نقشها شدهايم، اما درست همان موقع خودمان در حال بازي دادن يکي ديگر هستيم. اگر نقابها را دور بريزيم، اگر تمرين کنيم رو راست و يکرنگ باشيم، آنوقت زمين جاي بهتري براي زندگي خواهد بود. جايي که آدمها به جاي زبان دروغ و بازي کثيف کلاه سرهم گذاشتن، يکديگر را درک و به هم اعتماد کنند و از بودن در کنار هم با وجود همه تفاوتها لذت ببرند.
بازار