داستانک/ شاخه و برگ
يکي بود/ يک روز گرم، شاخهاي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگهاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را ددمنشانه و با غرور خاصي تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت ميبرد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت ميکرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکي که ميرسيد آن را از بيخ جدا ميکرد و با خود ميبرد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بيدرنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد. ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که ميگفت: «اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پردهاي بود بر چشمان واقعنگرت که فراموش کني نشانه حياتت من بودم.