داستانک/ پرستار بچه

بيتوته/ داستان پرستار بچه داستاني ترسناک است که بر اساس يک افسانه شهري در مورد دختر جواني است که يک شب هنگامي که از دو کودک نگهداري مي کرد يک تماس تلفني مشکوک از يک مرد غريبه دريافت مي کند.
دختري جوان بود که به شغل نياز داشت ، توانست در يک خانه بزرگ و دور و قديمي ، به عنوان پرستار بچه کار پيدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب براي ديدن فيلمي به بيرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.
پرستار وقتي ديروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن براي تماشاي تلويزيون به طبقه پايين رفت. که ناگهان صداي زنگ تلفن را شنيد، وقتي جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنيد نفس نفس زدن سنگين بود و صداي مردي که از او پرسيد: "آيا به بچه ها سرزده اي؟"
با ترس ، تلفن را سر جايش گذاشت و سعي کرد خودش را متقاعد کند که اين فقط کسي است که با او شوخي مي کند. او دوباره به تماشاي تلويزيون برگشت اما حدود 15 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتي گوشي را برداشت و آن طرف خط صداي خنده وحشتناکي شنيد. سپس همان صدا پرسيد: "چرا بچه ها را چک نکردي؟"
پرستار تلفن را محکم سرجايش کوبيد. دختر بيچاره ترسيده بود و بلافاصله با پليس تماس گرفت. اپراتور ايستگاه پليس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، بايد سعي کند تا صحبت را طولاني کند. اين به پليس زمان مي دهد تا تماس را رديابي کند.
چند دقيقه بعد ، تلفن براي سومين بار زنگ زد و وقتي پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صداي نفس سنگين را شنيد. صدا در آن طرف خط گفت: " تو بايد بچه ها را بررسي کني." پرستار به مدت طولاني به او مي خنديد و صحبت کرد تا تلفن را طولاني کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقريباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد.
اين بار اپراتور ايستگاه پليس فرياد زد: "همين حالا از خانه بيرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! "
پرستار از ترس تلفن را به زمين انداخت و ناگهان صداي پايي را شنيد که از پله ها پايين مي رفت. بدون مکث و به سرعتي باورنکردني، از خانه فرار کرد. درست در حالي که در را پشت سر خود بست ، دست يک مرد در مقابل شيشه ديد. او فرياد زد و دقيقاً همان لحظه يک ماشين پليس را ديد و به سمت خيابان فرار کرد.
پليس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پيدا کرد که در يک کمد مخفي شدند و گريه مي کردند و در اتاق خواب والدين ، يک تبر خونين پيدا کردند که روي زمين کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسيم تکان مي خوردند. هيچ نشاني از ديوانه اي که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسيدن پليس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش براي کشتن دو کودک و پرستار بيچاره انجام دهد.