قانع و طماع
نگاه/ روزي شبلي براي نماز به مسجد رفت و اتفاقا موقع غذا خوردن کودکاني بود که براي درس خواندن به آنجا مي رفتند دو کودک نزديک شبلي مشغول غذا خوردن شدند. يکي پسري ثروتمندي و بود يکي پسري فقير .در زنبيل اين پسر ثروتمند مقداري حلوا و در زنبيل پسر فقير نان خشک و همين که پسر ثروتمند خواست حلوا بخورد پسر فقير از او حلوا خواست .پسرثروتمند گفت: اگر مي خواهي از حلواي خود به تو بدهم بايد سگ من باشي .پسر فقير گفت: من پسر تو هستم. پسرثروتمند گفت: پس بايد مانند سگ ها پارس کني.سر بيچاره هر بار مثل سگ ها صدا مي کرد و دوست اش کمي حلوا به او مي داد.شبلي به آنها نگاه مي کرد و مي گريست .کساني که شبلي را مي ديدند از او مي پرسيدند: که اي شبلي تو را چه شده که گريه مي کني؟شبلي گفت: نگاه کنيد که طمع با مردم چه مي کند اگر آن کودک به آنچه داشت قناعت مي کرد و از حلواي دوستش نمي خواست سگ کودکي مانند خود نمي شد.