104
55
17.8K
104
55
17.8K
يکي بود/ روزي شيخ جعفر شوشتري را ديدند که در کنار جويي نشسته و بلند بلند گريه ميکند. شاگردان شيخ، با ديدن اين اوضاع نگران شدند و پرسيدند: «استاد، چه شده که اينگونه اشک ميريزيد؟ آيا کسي به شما چيزي گفته؟»
شيخ جعفر در ميان گريهها گفت: «آري، يکي از لاتهاي اين اطراف حرفي به من زده که پريشانم کرده.»
همه با نگراني پرسيدند: «مگر چه گفته؟»
شيخ در جواب ميگويد او به من گفت: «او به من گفت شيخ جعفر، من هماني هستم که همه در مورد من ميگويند. آيا تو هم هماني هستي که همه ميگويند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون کرد.»