زندگی را برای خود و دیگران سخت کردهایم!

جوان آنلاين/ اين متن را يکي از دوستان برايم فرستاده است: «چندي پيش به سميناري دعوت شدم که به هنگام ورود به هر يک از دعوتشدگان بادکنکي ميدادند. سخنران بعد از خوشامدگويي از حاضران که ۵۰ نفر بودند خواست با ماژيکي، اسم خود را روي بادکنک نوشته و در اتاقي که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند. سپس از حاضران خواست در پنج دقيقه به اتاق رفته و بادکنکي را که نام آنها رويش نوشته شده بود را بردارند و بياورند. من به همراه سايرين ديوانهوار به جستوجو پرداختيم، همديگر را هل ميداديم و زمين ميخورديم و هرج و مرج عجيبي راه افتاده بود. مهلت پنج دقيقهاي، پنج دقيقه ديگر هم تمديد شد، اما باز هيچ کسي نتوانست بادکنک خود را بيابد. اين بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پيشنهاد کرد هر کسي بادکنکي را بردارد و آن را به صاحبش بدهد. به اين ترتيب کمتر از پنج دقيقه همه به بادکنک خود رسيدند. سخنران ادامه داد: اين اتفاقي است که هر روز در زندگي ميافتد. ديوانه وار در جستوجوي سعادت خويش به اين سو و آن سو چنگ ميزنيم و نميدانيم سعادت ما در گرو خوشبختي ديگران است. با يک دست، سعادت آنها را بدهيد و با دست ديگر سعادت خود را از ديگري بگيريد.»
زندگي به راهحلهاي پيچيده نياز ندارد
اين متن کاملاً ساده و واضح است و فکر ميکنم اگر جهان عريض و طويل ما بتواند روح همين متن ساده را مراعات کند، دنيا اين همه رنج را از دامن خود ميتکاند. ما گاهي تصور ميکنيم زندگي به فرمولهاي عجيب و غريب و پيچيدهاي نياز دارد، مثلاً بايد هزاران فرمول و مدل اقتصادي يا سياسي و فلان مکتب فکري سر کار باشد تا گره زندگي باز شود، در صورتي که اتفاقاً هر چقدر آن مدلها بيشتر کار ميکنند، انگار به پيچيدگي زندگي بيشتر اضافه ميشود. مثل اين ميماند که شما بيش از حد غذا ميخوريد آن وقت دارويي براي شما تجويز ميشود که اشتهايتان را کاهش دهد و در ظاهر اين اتفاق ميافتد، اما آن دارو عوارضي دارد؛ مثلاً باعث ميشود جذب مواد مغذي در بدن شما کم شود و شما براي اينکه عوارض دارو را از بين ببريد از داروي ديگري استفاده ميکنيد که حکم مکمل غذايي دارد، اما آن مکمل هم عوارضي دارد و به اين ترتيب اگر چه در آغاز شما با يک مسئله روبهرو بوديد، اما مسئله شما نه تنها حل نميشود، بلکه هزار رنگ ديگر هم به خود ميگيرد.
اگر واقعاً زندگي به فرمولهاي پيچيده نياز دارد پس چرا آنها نميتوانند مسائل زندگي ما را حل کنند؟ يعني ممکن است در جايي به ظاهر مسئله ما را حل کنند، اما صدها و هزاران مسئله ديگر را ايجاد ميکنند. مثلاً يک هواپيما از زمين بلند ميشود. در ظاهر اين هواپيما، مسئله من را که کندي در رسيدن به مقصد است حل ميکند، اما ميبينيد آن هواپيما دهها و صدها مسئله ديگر براي من به وجود ميآورد، يا مثلاً سازمانهاي بزرگ اقتصادي، توصيهها و نسخههايي براي رشد اقتصادهاي ضعيف، تک کالايي يا در حال توسعه دنيا تجويز ميکنند، اما همين نسخهها به صدها و هزاران حاشيه انساني، نابرابريهاي درآمدي، تبعات زيستمحيطي و... دامن ميزند.
فکر ميکنيم سادگي راهحل زندگي نيست
آيا نميشود به سادگي از عهده زندگي برآمد؟ ميل عجيبي در ما وجود دارد که اين را باور نکنيم. مگر ميشود؟ زندگي آنقدر پيچيده است، مگر ميشود آن را به يک اتاق بادکنک ساده شبيه کرد؟ حتي اگر ما مثال اتاق بادکنک را اول صبح براي ديگران فوروارد کنيم و آن را با دوستان يا اقوام در ميان بگذاريم در نهايت آن اتاق و آدمهايش را يک چيز زيبا، کوچک و آسيبپذير در کنار زندگي و حاشيه آن مييابيم. دقت ميکنيد؟ ما محبت را در نهايت يکچيز حاشيهاي و فرعي ميدانيم، تو بگو يک گل کوچک و زيبا در حاشيه يک بزرگراه روئيده است. زندگي همان رفتوآمد غولآساي خودروهاست که تند و تند در بزرگراه اينسو و آنسو ميروند و متنهايي که ما لحظهاي آن را باور ميکنيم و با ديگران به اشتراک ميگذاريم در نهايت حکم همان گل کوچک را دارد که در حاشيه زندگي از خاک بيرون زده است. بله، بله! خيلي قشنگ است، اما نميشود با آن زندگي کرد. بله، بله قشنگ است، اما زندگي چيز ديگري است.
چرا مطلوبهاي ديگران را ميترکانم؟
اجازه بدهيد به مثال آغازين اين مطلب برگرديم. تعدادي بادکنک در يک اتاق وجود دارد. فرض کنيد ۵۰ بادکنک که روي هر کدام از آنها اسامي ۵۰ نفري که بيرون اتاق هستند، نوشته شده است و آن ۵۰ نفر ميخواهند سريع به بادکنکهاي خود برسند. آن اتاق همان جامعه است. آن بادکنکها هم همان خواستهاي ماست يعني آنچه که از اين فضا ميخواهيم و انتظار داريم اين فضا در اختيار ما قرار دهد. حالا به جاي ۵۰ بادکنک شما بگيريد ۵۰ ميليون يا ۵ ميليارد بادکنک، ما افراد آن جامعه ميخواهيم سريع به آن خواستها در ادارهها، سازمانها، کارخانهها و... هجوم بياوريم و بادکنک خود را پيدا کنيم؛ يعني به مطلوب خود برسيم، اما توجه کنيد که در فکر هر کدام از ما چه ميگذرد؟ من فقط بادکنک خودم را ميخواهم. يعني فقط ميخواهم به مطلوب خودم برسم، بنابراين وقتي مطلوب ديگري زير دست من ميآيد به آن اعتنايي نميکنم و آن را به صاحبش نميدهم.
مثلاً فرض کنيد در همين گشتنها متوجه ميشوم که بادکنک همسايهام يا همان مطلوب او دست من است- ميتوانم و از عهدهام برميآيد کاري براي او انجام دهم و درخواستش را بيجواب نگذارم-، اما توجه کنيد که من به آن اتاق يا جامعه رفتهام که فقط و فقط به مطلوب و بادکنک خود برسم، بنابراين چه ميکنم. يواشکي سوزن را از جيبم درميآورم و بادکنک همسايه را ميترکانم يعني در جايي که ميتوانم قدمي براي کسي بردارم آن قدم را برنمي دارم. چرا؟ چون ميگويم چرا کسي مطلوب مرا به من نميدهد و آن لحظه به يک معنا راست ميگويم، چون در آن لحظه بادکنک من هم دست ديگري است و، چون او هم مثل من فکر ميکند دارد دنبال سوزن ميگردد تا بادکنک مرا بترکاند. مثلاً کودک من مريض است و من بين بيمارستان و بيمه در حال پاسکاري هستم و هزينههاي درماني زيادي به من تحميل شده که کسي به عهده نميگيرد يا مثلاً در جامعهاي با يک تورم بالا زندگي ميکنم و ميگويم چرا در چنين جامعهاي صدقه بدهم؟ يعني آن بادکنک صدقه را که زير دست من است و از عهده من برميآيد که به وسع خود صدقهاي بدهم زير دست خود ميترکانم.
در حالي که همان صدقه، بادکنک يا مطلوب فرد ديگري در همان جامعه است و چرا من آن صدقه را از بين ميبرم؟ چون صرفاً و صرفاً دنبال مطلوب خود يعني جامعهاي بدون تورم ميگردم و توجه کنيد که متوجه نيستم با همين استدلالها در واقع آن تورم پايين هم شکل نميگيرد، چون آن بادکنک من هم زيردست ديگران است. تصميمگيران کلان، دولتها، فرهنگ کار، کنشهاي سازمانهاي بزرگ و هزار و يک فعال ديگري که در نهايت به تورم بالا ميانجامد و، چون آن دولتها، اتحاديهها، بانکها، سازمانها و فعالان در نهايت دنبال بادکنک خود ميگردند، يعني ميخواهند به نفع خود برسند، بنابراين وقتي بادکنک من زير دست آنها ميآيد به راحتي سوزن را از جيب خود درميآورند و آن را ميترکانند، چون آنها هم ميگويند به ما چه که تورم پايين باشد. چه چيزي به ما ميرسد؟ اگر تورم پايين بيايد اصلاً ما دچار فروپاشي ميشويم. اگر قرار باشد قيمتها را پايين بياوريم ما نابود ميشويم، بنابراين آنها هم سوزن را از جيب خود خارج ميکنند و در نهايت از اين جامعه يا اتاق بادکنکها - مطلوبهاي ما- چه ميماند؟ بادکنکهاي ترکيده، آرزوهاي بر باد رفته و دستهاي تهي.
آنها خيال ميکنند صاحب مطلوبهايشان شدهاند
البته ممکن است برخي بگويند به هر حال در اين جامعه کساني هستند که به بادکنکهاي خود ميرسند يعني مطلوبهاي خود را با ترکاندن مطلوبهاي ديگران، با تضييع حقوق، سوءاستفاده از قدرت، رانت، موقعيت و فساد صاحب ميشوند، اما اگر ما دقيقتر نگاه کنيم ميبينيم آنها هم در واقع صاحب چيزي نشدهاند، چون وقتي آدم صاحب چيزي شد يعني با آرامش آن را در اختيار دارد، وقتي چيزي را با آرامش در اختيار نداري در واقع صاحب آن نيستي. من بادکنکي را دستم گرفتهام و هر لحظه ميترسم سوزني بيايد و بادکنک مرا بترکاند و چرا دچار اين هراس هستم؟ چون خودم با همين شيوه، به اين بادکنک رسيده ام. خودم ميدانم اگر آن سوزنهايي که به حقوق ديگران زدهام و پايمال کردهام نبود. اکنون اين بادکنک آن هم به اين بزرگي دستم نبود و توجه کنيد هرچقدر بادکنک من بزرگتر و متورمتر ميشود نياز من براي پنهان کردن آن هم بيشتر ميشود. نگران هستم-، چون اين بادکنک بزرگ است و به چشم ميآيد- ديگران متوجه اين بادکنک شوند و با سوزني کوچک، با يک حادثه، با عوض شدن يک دولت يا عوض شدن مسئول قضايي يا با تغيير در قانون و گماشتن ناظراني که من نميتوانم آنها را بخرم اين بادکنک از چنگ من درآيد، بنابراين مدام نگران خواهم شد که ديگران به من برسند پس زندگي من در دادن حقالسکوت و رشوه به ديگران و بستن دهان فلان مسئول يا مدير يا ناظر سپري خواهد شد و آيا اين زندگي به يک معناي عميق ارزش زيستن دارد؟ حتي اگر موفق شوم به اين شيوه بادکنک را براي همه عمر حفظ کنم. آيا من مالک اين بادکنک بودهام؟ يا نه در حقيقت اين بادکنک بوده که مرا به تملک خود درآورده و هرگونه که خواسته با من بازي کرده است؟
باور کنم جهنم خودخواهي با يک قاچ هندوانه خنک ميشود؟
ما در يک بلوک ۶۰ واحدي زندگي ميکنيم. دو کارگر محوطه بلوک را موزائيک ميچينند و هيچ يک از همسايهها به آن دو کارگر يک استکان چاي نميدهند يا يک قاچ هندوانه. آيا جهاني که همسايهها در آن به آن دو کارگر يک قاچ هندوانه ميدهند با جهاني که همسايهها به آن دو کارگر يک قاچ هندوانه نميدهند يکسان است؟ و آيا کنشهاي آن دو کارگر در اين دو جهان با هم يکسان خواهد بود؟ آيا طول عمر آن موزاييکها وقتي به دو کارگر يک قاچ هنداونه ميدهيم با طول عمر آن موزاييکها وقتي به دو کارگر هندوانه نميدهيم و آنها را در يک تابستان گرم، کمي خنک نميکنيم يکسان خواهد بود؟ و شما فکر ميکنيد ما همسايههاي آن بلوک ۶۰ واحدي وقتي وارد جامعه و روابط متنوع آن ميشويم در همين موقعيت مشابه قرار نميگيريم؟ يعني در جايي حس ميکنيم که ديگران قدردان زحمتهاي ما نيستند و اصلاً انگار مرئي نيستيم؟ مثلاً من به همسرم ميگويم تو اصلاً مرا نميبيني، انگار من نامرئي هستم، اما همان لحظه از کنار آن دو کارگر عبور ميکنم و آنها را ناديده ميگيرم و نه آن دو کارگر، از کنار دهها و صدها و هزاران گرهي که ميتواند به دست من باز شود ميگذرم.
آيا اين جهنم داغ خودخواهي که ما در اين جهان ساختهايم با يک قاچ هندوانه خنک ميشود؟ بله اين جهنم با يک قاچ هندوانه خنک خواهد شد. شوخي ميکني؟ نه کاملاً دارم جدي ميگويم. چطور ميشود اين جهنم خودخواهي با يک قاچ هندوانه خنک شود؟ تو کار خودت را ميکني و به سهم خود بخشي از اين آتش را خاموش ميکني و نگو آتش بزرگ است، باور کن پيچيدگي نميتواند آتش را خاموش کند. همين آب ساده، همين گازي که دو کارگر به آن هندوانه ميزنند و لبخندي بر چهرهشان مينشيند جهنم را خاموش ميکند.
دوگانگي من و ديگري، کي برداشته ميشود؟
ميدانيد جامعه ما و همه جوامع چه زماني به سامان خواهد شد؟ وقتي آن لحظه فرا برسد که اولين بادکنک دست هر کسي ميرسد چنان دست ديگري برساند که انگار آن ديگري خود اوست، يعني آن نفس فربه را که ميگويد سوزن بزن به آن بادکنکي که اسم تو در او نيست، قرباني کند.
آن صداي شيطاني را که ميگويد، به من مربوط نيست يا با يک گل بهار نميشود قرباني کنم، آن صدايي که ميگويد ديگي که براي من نجوشد... و آن سوزنها را غلاف کنم...، آن وقت من چنان به آن دو کارگر که در گرما کار ميکنند، نگاه ميکنم که انگار آنها من هستم نه اينکه برادر من، اصلاً من هستم که در آنجا کار ميکنم، بنابراين وقتي من آنجا کار ميکنم و در خانهام هندوانهاي دارم چرا قاچي از آن هندوانه را به من ندهم و وقتي آن من اين هندوانه را خورد او نيز موزاييک خانه خود را خواهد چيد نه خانه يک مشت غريبه را.