اشعار شب سوم محرم حضرت رقیه (س)
عقيق/ اشعار شب سوم محرم حضرت رقيه (س)
علي مشهوري:
آه چرا چشم تر نداشته باشد؟
دختر اگر که پدر نداشته باشد
آنکه به اين روزگار کرد دچارم
شامش الهي سحر نداشته باشد
در طي اين راه، دختر تو پدر جان!
شب نشده دردسر نداشته باشد
فرق عمو را شکستهاند که شبهام،
تيره بماند، قمر نداشته باشد...
گم شدم اما غمت مباد، مگر عشق،
ميشود آيا خطر نداشته باشد؟
هيچ نترسيدم از کسي، که محال است
دختر حيدر جگر نداشته باشد
نيمهشب آوردمت خرابه و حاشا!
اشک رقيه هنر نداشته باشد
خون شده لبهاي تو، بد است لب من
با تو شباهت اگر نداشته باشد
مرده مگر دختر حسين که در شام
روضۀ تو نوحهگر نداشته باشد
صغير اصفهاني:
اين شنيدم که چو آيد به فغان طفل يتيم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظيم
گر چنين است چه کردهست ندانم با عرش
آه! طفلي که غريب است و اسير است و يتيم
از چه ويران نشدي اي فلک آندم که شدند
اهلبيت شه بييار به ويرانه مقيم
ساخت ويرانهنشين ظلم عدو قومي را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کريم...
گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فرياد انيس و، غم و اندوه نديم
بود با ياد قد تازه جوانان همه را
قدي از هجر دوتا و دلي از غصّه دو نيم
ديد در خواب رقيّه که به دامان پدر
کرده جا با دلي آسوده ز هر وحشت و بيم
بگُشودي دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فيض نسيم...
گشت بيدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّاي وي از لطف عميم
داشت از بهر پذيرايي مهمان عزيز
نيمهجاني به تن و کرد همان دم تسليم...
حسين دارند:
چهقدر بيتو شکستم، چهقدر واهمه کردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه کردم!
خيال آب نبستم به جز دو دست عمويم
اگر نگاه به رؤياي نهر علقمه گردم
سرود کودکيام در خزان حادثه خشکيد
پس از تو قطع اميد، اي بهار، از همه کردم
نکرده هيچ دلي در هجوم نيزه و آتش
تحمّلي که از آن اضطراب و همهمه کردم
شکفت غنچۀ خورشيد از خرابۀ جانم
همين که با تو دلم را به خواب، زمزمه کردم...
پدر! به داغ دل عمّهام، به فاطمه سوگند
مرا ببخش، اگر شکوه بيمقدّمه کردم!
آرش شفاعي:
پدر! آخر چرا دنيا به ما آسان نميگيرد؟
غروب غربت ما از چه رو پايان نميگيرد؟
پدر! حالا که تو در آسمان هستي بپرس از ابر
که من از تشنگي پرپر زدم، باران نميگيرد؟
علياکبر پس از اين شانه بر مويم نخواهد زد
علياصغر سرانگشت مرا دندان نميگيرد
به بازي باز هم خود را به مردن زد عموجانم
ولي با بوسههايم چون هميشه جان نميگيرد
نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخيست
دل دريايي او بيدليل اينسان نميگيرد
نميدانم چرا اين ذوالجناح مهربان امشب
تمرّد ميکند، از هيچکس فرمان نميگيرد
پدر! ميترسم، اين تشويش را پايان نخواهي داد؟
دلم آرام جز با چند خط قرآن نميگيرد
محمد علي بياباني:
سلام کرد و نشان داد جاي سلسله را
چه بي مقدمه آغاز مي کند گله را
نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولي
بهانه کرد فقط طعنه هاي حرمله را
نگاش چون که به رگهاي نامرتب خورد
نکرد شکوه و پوشاند زخم آبله را
از استلام لب و خيزران حکايت کرد
از اينکه چوب رعايت نکرد فاصله را
کشيد زجر هم از دست زجر هم پايش
شبي گمشده گم کرده بود قافله را
ودر ازاي دو تا بوسه داد جانش را
نديده چشم کسي اينچنين معامله را
هادي ملک پور:
دير به دادم رسيدي اي سر زخمي
کاش بماني کنار دختر زخمي
باز بسوزان مرا به سوز صدايت
باز صدايم بزن زحنجر زخمي
نذر تو کردم تمام بال و پرم را
حال ببين حال اين کبوتر زخمي
چيز زيادي نمانده از من خسته
نيمه ي جاني ميان پيکر زخمي
طاقت برخاستن ز خاک نمانده
ناي پريدن نمانده با پر زخمي
پرپر و پژمرده ام خودم ولي امشب
مست تو ام اي گل معطر زخمي
نور تو در کنج آن تنور چه مي کرد
اي سر خاکستري شده ، سر زخمي
اي به فداي سرت بيا که ببندم
زخم جبين تو را به معجر زخمي
محمد جواد غفورزاده:
آمدي در جمع ما، ويرانه بوي گل گرفت
آمدي بام و در اين خانه بوي گل گرفت
آن شب قدري که شمع جمع مشتاقان شدي
تا سحر خاکستر پروانه بوي گل گرفت
من که با افسون گفتار تو ميرفتم به خواب
از لبت گل ريختي افسانه بوي گل گرفت
گرچه لبهاي تو را بوسيد جام شوکران
از نگاهت ساغر و پيمانه بوي گل گرفت
پرده از آن حسنِ يوسف چون گرفتي، خاطرم
بوي ريحان بهشتي يا نه بوي گل گرفت
بر سرم دست نوازش تا کشيدي چو نسيم
گيسويم عطر محبت، شانه بوي گل گرفت
کاظم بهمني:
ابر تيره روي ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموي مهربانم را گرفت
وقت دلتنگي هميشه او کنارم مينشست
بيوفا دنيا انيس و همزبانم را گرفت
از سر دوش عمويم عرش حق معلوم بود
«منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت...
روز عاشورا چه روزي بود؟ حيرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمنِ جسمي نحيف و آتشِ داغي بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت
تار شد تصوير عمه، از سفر بابا رسيد!
«آن مَلک» آهي کشيد و بعد جانم را گرفت
محمد سهرابي:
فارغ از خود کي کند ساز پريشاني مرا
بس بود جمعيتم کز خويش ميداني مرا
در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگرياني دلم را يا بخنداني مرا
خيزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش اي بابا نميبردي به مهماني مرا
چند شب بيبوسه خوابيدم دهانم تلخ شد
نيستي دختر مرنج از من نميداني مرا
دختران شام ميگردند همراه پدر
کاش ميشد تا تو هم با خود بگرداني مرا
دخترت نازکتر از گل هيچ گه نشنيده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حيراني مرا
تخت و بختي داشتم از سلطنت در ملک خويش
کاش ميشد باز بر زانوت بنشاني مرا
انتظاري مانده روي گونهاي پژمردهام
ميتوان برداشت با بوسي به آساني مرا
شبنم صبحم، خيالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطي نيست هرگز با گرانجاني مرا
چشم تو هستم، ز غير من بيا بگذر پدر
چشمپوشي کن کفن بايد بپوشاني مرا