هوای تازه/ ای روضهخوان، بخوان که دل من گرفته است
مشرق/ عيسي محمدي از شاعران و اهالي رسانه، مجموعه غزلهاي عاشورايي و محرمي را براي تقديم به عزاداران حضرت امام حسين عليه السلام در اختيار ما قرار داد.
غزل۱
دلواپس من بودي و چشمان تو ميگفت
اين را رگ من از لب لرزان تو ميگفت
بيچشم تو اين قافله تا حشر غريب است
اين را نگه سرد و پريشان تو ميگفت
روييدن تو بر سر ِ هر نيزه چه زيباست
شکرانهٔ بيپرده و پنهان تو ميگفت
ناگه چه غريبانه در اين دشت شکستي!
جوري که خداوند از ايمان تو ميگفت
جوري که خدا از سخن ناب تو باريد
آنقدر که شهر از شب طوفان تو ميگفت
گفتند همه از لب و از آب... ولي عرش-
از زمزمهٔ شام غريبان تو ميگفت
غزل۲
من ميزبان غصههاي مانده در راهم
من ساربان کاروان ناله و آهم
من جادهي ابريشم اين اشکهاي داغ
يا آنکه اقيانوس آرامي ته چاهم
تا بينهايت گامهاي مانده بسيار است
من روضهروضه راهي تصويري از ماهم
اين بغض تا روز قيامت تشنه خواهد ماند
هرچند سيراب سبوهاي پر از آهم
در اربعينت تلخي من تهنشين بادا
هرچند که من پاگرفته از غم و آهم
غزل۳
لبت به روي لب نيزههاست؛ ميبينم
بگو که خوابم و يا آنکه راست ميبينم؟
ستاره پشت ستاره، شهاب پشت شهاب
و کهکشان که به زنجيرهاست؛ ميبينم!
چه جاي زيستن است اين زمين کجرفتار؟
زمين تهي ز هواي خداست؛ ميبينم
بخوان به نام خدايت؛ خراب راه خدا
که سرنوشت خرابان، جداست؛ ميبينم
همان قبيله که با نامتان تبرک يافت-
نشان خنجرشان بر قفاست؛ ميبينم
ميان هرولهي تير و خنجر و شمشير
که رقص ناب غزل، نارساست ميبينم
بيا شکوفهي خورشيد، در طواف جنون!
تمام عرش به سمت شماست، ميبينم
چه جاي شادي و لبخند، يا نشاط و صفا؟!
هزار سال گذشت و عزاست ميبينم
به عرش رفتي و خونت، ز فرش ميجوشد!
و عرش، سنگفرش بلاست، ميبينم...
غزل۴
آقاي واژههاست و سلطان واژههاست
مردي که گيسوانش از آن سوي شب رهاست
ميبارد از تمامي گلدستههاي شهر
باراني از حماسه و ايواني از طلاست
با تو مسير عشق، تمام است و ناتمام
تفسير اين دوگانه، فراخواني از بلاست
عشق اعتبار توست؟ نه؛ تو اعتبار عشق؟
ايندو يکي شدند؛ نه اينکه جدا جداست
با تو هزارمنزل خواجه تمام شد-
با تو فنا و با تو بقا، با تو ماوراست
سير صعود و قوس صعود جهان کجاست؟
آغاز ما بلاست و پايان که کربلاست
غزل۵
مرا معاهده چشمهاي تو کافي
و گيسوان بلند و رهاي تو کافي
جهان به مرحله پرتگاهياش نزديک-
مرا ثبات خيال سراي تو کافي
زمان بايستد و اين مکان، فنا بشود
ابد به صرف خيال هواي تو کافي
و عاقلان جهان بازهم چه سرگردان-
و عاشقان تو را، رد پاي تو کافي
ميان سينه، مرا شعبهاي ز مهر تو بود
تمام عمر به کشف نواي تو کافي
ببخش در هوست سمت ديگري رفتم
اگرچه غمکده نينواي تو کافي
مرا به طعنه مرنجان ميان گود جهان
جهان، جهان شما؛ تا صفاي تو کافي
قناعت از چه سبب حسرت مرا دارد؟
ز وقت زاده شدن، اشکهاي تو کافي
غزل۶
ليلا کجا گريزد؟... مجنون اگر تو باشي
در پاي تو بميرد... مجنون اگر تو باشي
اي سرگذشت نابت، مشق شب افقها
ديگر فلق نميرد... مجنون اگر تو باشي
ابري به سر سپردن، بگرفته طول شب را
باران خون ببارد... مجنون اگر تو باشي
آمد چو پا به پايت عشقي که مدعي بود...
راه دگر بگيرد... مجنون اگر تو باشي
«بگزين ره سلامت» چون عزم جان نداري
«رو سر بنه به بالين»، فارغ ز بيقراري
«سرها بريده بيني» بر نيزهها و آري-
از نيزه خون بريزد... مجنون اگر تو باشي
غزل۷
شانه را بگذار وقت غم که مرهم باشدم
گرچه دوريات مرا سيلي محکم باشدم
ميروم ساحل به ساحل در بيابان غمت
غصهها از ابر بغضات، شور نمنم باشدم
تک درخت مانده در صحراي بيفرداييام
اين غروب بيافق، زهر ِ دمام باشدم
چرت ميآيد مرا از خستگي، از راهها
شوربختي در جهان حکم مسلم باشدم
من غروب تلخ عاشوراي بيشامم، ببين
بيتو صبح و روز و شب، ماه محرم باشدم
(زبان حال عزاداران در عصر ما)
غزل۸
اي روضهخوان، بخوان که دل من گرفته است
قلبم براي مرثيه گفتن گرفته است
ياران ِ آشنا همه تا خانه رفتهاند-
قلب پرنده بابت ماندن گرفته است
يک اربعين دريغم، يک اربعين غمم
بغض دو پا براي نرفتن گرفته است
در خانقاه ِ کوچک سينه چه روضههاست
سالک، چه بيامان دم ِ رفتن گرفته است
مقتل، ببين که مرحله آخر و فناست...
اي روضهخوان، بخوان که دل من گرفته است
غزل۹
چرا ز قافله يک طفل شيرخواره کم است؟
چرا ز دخترکان گوش و گوشواره کم است؟
گرفته ميرود اين کاروان خورشيدي
چرا ز خيل سواران دو ماهپاره کم است؟
ببين سياهي شب عمق ديگري دارد
که چشم، خيره ولي اين همه ستاره کم است...
هر آنچه واژه در اين بين غرق در سوگ و-
ز بارگاه زبان، فرصت اشاره کم است
بمير شهر سکوت و بمير شهر پلشت
که در تو فرصت تيمار نيمهکاره کم است
همه براي تماشا، براي خنده و نيش...
در اين ميانه فقط هند ِ گوشتخواره کم است
«فداي نرگس مستت» که خاکآلود است
فداي چشم تو جان را هزار باره کم است
فداي نرگس مستت تمام اهل حرم...
مگو فدايي ِ رگهاي پارهپاره کم است
بنا نبود که تنها رهايمان بکني-
قضا، قضاست... دگر وقت استخاره کم است
غزل۱۰
اين زائر ِ غريب ِ بيابان نديده را
اين گنگ روستايي کابوس ديده را
آري... بگير و تا به عمود ِ جنون ببر
اين دستهاي سست به خود آرميده را
با جادهها چگونه به سازش گذر کنم؟
اين خارهاي خستهي در پا خليده را
بعد از هزار سال، چه باغي است پيش رو
آن ساقههاي نيزهي گلها دميده را
از آسمان ببين که گل سرخ ميچکد
شام و غروب و عصر و پگاه و سپيده را
يک باغبان ِ خسته در اينجا نديدهاي؟
يک باغبان ِ زخمي ِ مکتب نديده را
از عافيت ملولم و سرخي بريز باز-
اين زائر غريب بيابان نديده را...
شعر يازدهم
دم محرمي؛ از زبان امام زمان (عج)
رفيق تنهامونه
شريک غمهامونه
اگر چه آقامونه-
بدون اون تو اين خونه
حال و روزمون چه داغونه
هميشه باهامونه
مرهم قلبامونه
رفيق تنهامونه
آقامونه... آقامونه
***
به روضههاي مادرم
به سفرههاي خواهرم
ميذاري رو چشما قدم
زائر شبهاي حرم
دست ميکشي رو چشم ِ ترم
هميشه باهامونه
مرهم قلبامونه
رفيق تنهامونه
آقامونه آقامونه
***
رفيق تنهايي شده
ببين چه دنيايي شده
دماش تماشايي شده
اينجا چه غوغايي شده
آقام کربلايي شده...
هميشه باهامونه
مرهم قلبامونه
رفيق تنهامونه
آقامونه آقامونه
***
عاشورا خون ِ هيئتا
سينهزن محبتا
روضهخون ِ تو غربتا
يادت نره نيابتا
با تو آسونه اجابتاِ
هميشه باهامونه
مرهم قلبامونه
رفيق تنهامونه
آقامونه آقامونه