عقيقشيرين خسروي :

طلوع کرده شفق در نگاه شعله‌ورت
اسير چشم تو باران، نسيم در به درت

تو از کدام لبِ تشنه قصه مي‌خواني؟
که رودهاي جهان گشته‌اند همسفرت

چه بر تو رفت در آن لحظه‌اي که فهميدي
از آب و رنگ خيانت پُر است دور و برت...

چه داغ‌ها که دلت را پر از شرر کردند
چه زخم‌هاي عميقي که مانده بر جگرت

نه آسمان که شبي بي‌ستاره و تاريک
که تکه ابر سياهي‌ست در نگاه ترت

تو را چنان که تويي هيچ‌کس نخواهد بود
اگر جدا شود از تن هزار بار سرت

سيد رضا مويد:
به شهر کوفه غريبم من و پناه ندارم
به غير دربه‌دري‌ها پناهگاه ندارم

شب گذشته به هر خانه جاي بود مرا، ليک
به هيچ خانه در اين شام تيره راه ندارم

ز خستگي‌ست به ديوار طوعه تکيه زدم من
و گرنه جز به خداوند تکيه‌گاه ندارم

کِشَند جانب دارالاماره با چه گناهم
عزيز فاطمه جز عشق تو گناه ندارم

به زير تيغم و بالاي بام وقت شهادت
حسين از تو جز اميد يک نگاه ندارم

به راه عشق تو سر مي‌دهم که واي به حالم
اگر که حرمت عشق تو را نگاه ندارم

به اشتباه سوي کوفه خواندمت که بيايي
دريغ مهلت جبران اشتباه ندارم

غم تو کرده سيه روز من که در همه عمرم
قسم به خال تو يک نقطۀ سياه ندارم

سلام بر تو دهم ليک با زبان اشارت
نگاه من به تو و طاقت نگاه ندارم...

اديب الممالک فراهاني:
آه از دمي که در حرم عترت خليل
برخاست از دراي شتر بانگِ الرّحيل

کردند از حجاز، بسيج ره عراق
گفتند: «حَسبِيَ اللَّهُ رَبّي هُوَ الوَکيل»

با صدهزار آرزو و ميل و اشتياق
مي‌تاختند سويِ بلا از هزار ميل

غم توشه، رنج راحله‌شان، مرگ بدرقه
بخت سياه، همره و پيکِ اجل، دليل...

مي‌زد فرات موج، پياپي ز اشتياق
مي‌گفت و داشت ديده پر از خون چو رود نيل

کاي قوم! مَهر فاطمه را کي سزَد دريغ
از جانشين ساقيِ تسنيم و سلسبيل

مي‌گفت خاک باديۀ کربلا ز دور
مشتاق حضرت توام، اي سيد جليل!

بازآ که مهد پيکرِ صدپاره‌ات منم
اي خسروي که مهدِ تو جنبانده جبرئيل!

روز ازل مقدّمة الجيشِ اين سپاه
شد نايب امام زمان، مسلم عقيل

آن سالکِ سبيلِ محبّت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا، سبيل

روزي که از مدينه روان سويِ کوفه شد
آن روز نخل عترت او بي‌شکوفه شد


القصّه چون به کوفه رسيد از صف حجاز
جادوي چرخ، شعبده‌اي تازه کرد ساز

هر چند کار بدرقه در کوفه نيک نيست
اما نخست خوب شدندش به پيش‌باز

کرد آن يکي غبار رهش توتياي چشم
بُرد آن دگر به بوسۀ پايش دهان فراز

گفت آن يکي: مرا به در خويش بنده گير
گفت آن دگر: مرا به عطاياي خود نواز

گفت آن: مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن: مرا ز مقدم خود دار سرفراز

اما چو آن غريب به مسجد روانه شد
بهر اداي طاعتِ دادار بي‌نياز

از صد هزار تن که ستادند در پي‌اش
يک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز

ديد آن کسان که لاف هواداري‌اش زدند
دارند اين زمان ز ملاقاتش احتراز

وآنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کين به گريبان او دراز

بدخواه در کمين و اجل، تير در کمان
نه چاره‌اي پديد و نه بابِ نجات باز

خود را غريب ديد و فغان از جگر کشيد
چون نِي به ناله در شد و چون شمع در گداز

گفت اي صبا! ز جانب مسلم ببَر پيام
هر جا رسي به کويِ حسين در صفِ حجاز

کاي شه! ميا به کوفه و سويِ حجاز گَرد
من آمدم فداي تو گشتم، تو باز گَرد


در کوفه از وفا و محبّت نشانه نيست
وز مِهر و آشتي سخني در ميانه نيست

کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نيست

يا کوفيان نيافته‌اند از وفا نشان
يا هيچ از وفا اثري در زمانه نيست

اي شه! ميا به کوفه که اين ورطۀ هلاک
گرداب هايلي‌ست که هيچش کرانه نيست

اين مردم منافقِ زشتِ دو رويه را
خوف از خداي واحد فرد يگانه نيست

دارند تيرها به کمان برنهاده ليک
جز پيکر تو ناوکشان را نشانه نيست

بهر گلوي اصغر تو تير کينه هست
وز بهر کودکان تو جز تازيانه نيست...

بس عذرها به کُشتنت آراستند ليک
جز کينۀ تو در دل ايشان بهانه نيست

جانم فداي خاک قدوم تو شد، ولي
مسکين سرم که بر درِ آن آستانه نيست...

محمد جواد غفورزاده شفق:
به زير تيغم و اين آخرين سلام من است
سلام من به حسيني که او امام من است

سلام من به مرادم به سيدالشهدا
که مقتداي من و شاهد قيام من است

حسين! اي شده موسي به حرمت تو کليم
که شور عشق تو شيريني کلام من است

چگونه صبر کنم در غياب حضرت تو
که بي حضور تو اين زندگي حرام من است

اگرچه دورم از آن آستان، دلم با توست
که ذکر خير تو کار علي الدّوام من است...

غروبم از غم غربت اگر چه لبريز است
خوشم که عطر وصال تو در مشام من است

مرا به مژدۀ ديدار تو اميدي نيست
غم جدايي تو همدم مدام من است

مگر که شهد شهادت به جام من ريزند
که در فراق تو چندي‌ست تلخ، کام من است

به راه عشق، نخستين فدايي تو منم
سفير خاص توام، اين صداي عام من است

به متن دفتر فضل مجاهدان بنگر
که در وفاي تو سرلوحه‌اش به نام من است

تويي منادي صوت عدالت انسان
که بازتاب تو، فرياد ناتمام من است

چراغ زندگي من عقيده است و جهاد
حسيني‌ام من و اين مذهب و مرام من است...

وجود پاک تو را چشم زخم تا نرسد
دعا به حضرت تو کار صبح و شام من است

مباش راهي کوفه به شوق دعوت خلق!
در آخرين نفس اين آخرين پيام من است

بگو که شهد شهادت مرا گوارا باد
در اين محيط که زهر ستم به جام من است

خوشم که بر سر عشقت سرم رود بر باد
سر بريدۀ من پرچم قيام من است

من اين چکامه سرودم که «مسلم بن عقيل»
ز روي لطف بگويد «شفق» غلام من است

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar