نماد آخرین خبر

وقتی نیروهای ایرانی شکار ضدانقلاب و بعثی ‌ها شده بودند

منبع
مشرق
بروزرسانی
وقتی نیروهای ایرانی شکار ضدانقلاب و بعثی ‌ها شده بودند

مشرق/سرباز تا نشاني منزلم را شنيد، سرخ شد و سيلي محکمي به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابي به صورتم چسباند و رها کرد. گيج شده بودم. چرا بايد کتک مي‌خوردم؟ در حيرت، خود را کمي عقب کشيدم.
محمدرضا کائيني از آزادگان دوران دفاع مقدس است.او روايت مي کند: «براي اعضاي تيم اطلاعات، مسير پرپيچ و خم ارتفاعات چلات، مسير تازه‌اي نيست. سحرگاه امروز، بعد از خواندن نماز صبح و قبل از حرکت به سمت پايگاه، معصومي که تخريب‌چي گروه به شمار مي آيد براي بقيه بچه‌ها زيارت عاشورا خوانده است و آن‌ها هم به پشتوانه توسل به حضرت زهرا(س) قدم در راه نهاده‌اند. اين روال هميشگي بچه‌هاي اطلاعات است. توسل به ائمه اطهار و به خصوص مادر سادات(س) پشتوانه‌ي خوبي براي شروع هر مأموريت تازه‌اي است.

آن‌ها عمل به وظيفه را مقدم مي‌دانند و نتيجه را تنها به خدا مي‌سپارند تا بهترين تقدير را براي‌شان رقم زند. آفتاب، آهسته آهسته در وسط آسمان مي‌نشيند و به صحنه پهناور چلات نگاه مي‌کند. قدم‌هاي خسته تيم اطلاعات، کم‌کم از حرکت مي‌ايستند. پس از ساعت‌ها راه رفتن و گذر از تپه‌هاي دشوار مرزي، مکان مناسبي براي استقرار يافت مي‌شود.اما گويي فقط خورشيد نيست که بچه‌هاي تيم اطلاعات را در پهناي ديد خود قرار داده، بلکه نگاه‌هاي غريبه‌اي نيز هستند که مدت‌هاست از پس دوربين‌هاي خود، حرکت‌هاي تيم را تحت نظر دارند.

حدود سه ساعتي را در راه بوديم. البته در بين راه چند دقيقه کوتاه به خاطر حسيني و مهرفرد استراحت کرديم. اما حالا ديگر در موقعيتي قرار گرفته بوديم که بتوانيم خط دفاعي عراقي‌ها را به خوبي ببينيم. همين‌که جاي مناسبي را براي ديده‌باني پيدا کرديم، حسيني روي تخته سنگي نشست و آستين لباسش را به عرق گرم روي پيشاني‌اش کشيد. ابراهيمي هم کوله‌ي خود را روي زمين گذاشت و کمي آن طرف‌تر سيگارش را روشن کرد. من نيز مشغول شدم و پايه‌ي دوربين «خرگوشي» را از کوله‌ي ابراهيمي برداشتم و در جاي مناسبي کار گذاشتم.


آغاز ديده باني

دوربين را هم رويش قرار دادم و شروع به ديدباني کردم. دو نفر ديگر از بچه‌ها داشتند با دوربين‌هاي «هفت در چهل‌ودو» اطراف را ديد مي‌زدند. خط عراقي‌ها در مقايسه با ما مجهزتر به نظر مي‌رسيد. تعدادشان هم بيش‌تر بود. دوربين‌ها از فاصله چهار کيلومتري خيلي خوب همه چيز را نشان مي‌دادند. در فرصت کوتاهي اطلاعات خوبي دست‌مان آمد. کريمي را صدا کردم و به او گفتم که از پشت دوربين نگاهي به عراقي‌ها بياندازد.خودم هم نقشه را باز کردم و با دو، سه نفر از بچه‌ها مشغول پياده‌سازي اطلاعات سنگرهاي عراقي روي نقشه شديم؛ اما هنوز چيزي نگذشته بود که ناگهان صداي بلند انفجاري از پشت غافلگيرمان کرد. حسابي جا خورديم. به سرعت نقشه را جمع کردم و با تعجب به عقب نگاه انداختم.

شکار شدن توسط ضد انقلاب

به چند ثانيه نکشيد که تيراندازي‌هاي پي‌درپي به سمت ما شروع شد. هر کدام از بچه‌ها به سرعت در گوشه‌اي پناه گرفتند. باورم نمي‌شد که از طرف نيروهاي خودي به ما تيراندازي مي‌شود. دوربين را برداشتم و به سرعت پشت تخته سنگي سنگر گرفتم. يک‌دفعه چشمم به کريمي افتاد که شتابان از صخره‌ها پايين مي‌رود تا خود را به شيار دشت برساند و بتواند فرار کند. راه درست هم همين مسير بود. هنوز نمي‌دانستم جريان از چه قرار است اما هر چه بود، بهترين راه چاره فرار به نظر مي‌رسيد. ديگر شدت تيراندازي‌ها به قدري زياد شده بود که فهميدم تيم ۶ نفره ما قدرت مقابله با آن‌ها را ندارد. با حسيني و مهرفرد فاصله‌ي زيادي نداشتم. مهرفرد از پشت صخره داد زد: «کائيني! ضدانقلاب‌ها، ضدانقلاب‌ها از پشت حمله کردن.»

تازه فهميدم که جريان از چه قرار است. مثل اين‌که ما هم شکار ضدانقلاب‌ها شده بوديم. مسير تيراندازي و پرتاب نارنجک‌ها را از پشت و سمت چپ استقرارمان تشخيص دادم. به نظرم رسيد اگر بتوانيم از همان مسير کريمي پايين برويم، مي‌توانيم در بين شيارها پنهان شويم و خود را به دشت برسانيم. با اين حساب هنوز فرصتي براي گريز وجود داشت. مي‌خواستم به بچه‌ها اطلاع بدهم. کمي که خم شدم چشمم به ابراهيمي و معصومي افتاد که دقيقاً از سمت چپ در حال فرار بودند. مثل اين‌که در آشوب تيراندازي مسير را گم کرده بودند و مستقيم به سمت ضدانقلاب‌ها مي‌رفتند. ديگر صدايم به آن دو نمي‌رسيد ولي با اشاره، به حسيني و مهرفرد فهماندم که مسير برگشت از طرف راست است و بايد دنبال من بيايند. به سرعت پايين رفتم و خود را به کريمي رساندم. حسيني و مهرفرد هم دنبالم بودند. شدت حمله ضدانقلاب‌ها هر لحظه بيش‌تر مي‌شد. مشخص بود که با آرپي‌چي و گرينف(نوعي اسلحه) ما را هدف گرفته‌اند و کوچک‌ترين رحمي ندارند.

ناگهان يک گلوله آرپي‌چي در کنارم منفجر شد و مرا به شدت به پايين پرتاب کرد. باورم نمي‌شد؛ فقط چند خراش کوچک برداشته بودم. دوباره بلند شدم و به سرعت از بين شيارها حرکت کردم. حسيني و مهرفرد سرعت‌شان کم بود و از من فاصله گرفته بودند. من ديگر به کريمي رسيده بودم. ناگهان پاي‌مان روي قسمت شني کوه، ليز خورد و به قدري پايين رفتيم که ديگر در تيررس ضدانقلاب‌ها نبوديم. اما مرتب صداي حسيني و مهرفرد را از پشت سرم مي‌شنيدم که مرا صدا مي‌کردند و بلند داد مي‌زدند: «کائيني! کائيني! محمدرضا! کجايي؟ کدوم طرف رفتي؟ ...» مثل هميشه سرعت و عکس‌العمل‌شان آهسته‌تر از بقيه بود. برگشتم و به پشت سر نگاهي انداختم. حسيني و مهرفرد ديده نمي‌شدند و فقط صداي‌شان مي‌آمد. بلند شدم تا خود را به شيار بالا برسانم و راه را به آن دو نشان بدهم. کريمي فرياد زد: «بيا بريم. فرصتي براي برگشتن نيست.»

اما مسئوليت تيم با من بود. شايد مي‌توانستم حسيني و مهرفرد را به خودمان برسانم. به دنبال صداي مداوم‌شان از شيار بالا رفتم. کريمي منتظر نماند و راه خود را پيش گرفت و پايين رفت. هرچه بالاتر مي‌رفتم دقت نشانه‌گيري‌هاي دشمن هم بيش‌تر مي‌شد و تيرها با فاصله کم‌تري از من به اطراف برخورد مي‌کردند. براي اطمينان نقشه‌اي را که در جيبم بود، لاي يکي از بوته‌هاي درشت کوه انداختم. چند ثانيه بعد حسيني و مهرفرد را ديدم. فوري راه افتاديم تا با هم فرار کنيم اما، يک‌دفعه سايه تاريکي از افراد ضدانقلاب  بالاي سرمان ظاهر شد. چيزي نگذشت که افراد ديگري هم از اطراف به آن‌جا آمدند. ابراهيمي و معصومي هم در بين‌شان بودند. دقيق‌تر شدم. کريمي در ميان‌شان نبود. خدا را شکر او فرار کرده بود.

در دام ضد انقلاب افتاديم

با اشاره اسلحه‌ي يکي از آن‌ها رفتيم و کنار بقيه بچه‌ها ايستاديم. يکي از افراد ضدانقلاب‌ جلو آمد و گفت: «سريع انگشترها و ساعت‌هاتون رو دربيارين.» موقع درآوردن ساعتم، چشمم به دوربين در دستش افتاد. دوربين‌ او هم از نوع دوربين‌هاي ما بود و به احتمال قوي آن را از ايراني‌هايي که شکار کرده بودند، گرفته بود. ساعت‌ها و انگشترهاي ما را که گرفت، نگاهي به مسيري که من از آن‌جا بالا آمده بودم انداخت و در همان حال براي اين‌که به ظاهر خود را دوست ما نشان بدهد، گفت: «ما اصلاً قصد اذيت و آزار شما رو نداريم. ما عراق رو دوست نداريم. بلکه شما رو دوست داريم. پس با ما همکاري کنيد و قصد فرار نداشته باشين.» دعا کردم که نقشه‌اي را که چند لحظه پيش بين بوته‌ها انداخته بودم، نبيند. به لطف خدا دعايم مستجاب شد. کمي بعد برگشت و به يکي ديگر از افرادشان گفت: «ببين اگر کارت دارن، بردار. به درد تردد خودمون تو ايران مي‌خوره.» نفر دوم جلو آمد و خيلي سطحي دستي به لباس‌هاي ما کشيد و گفت: «کارت ندارن.» معلوم بود که تمايل چنداني به گشتن ما ندارد وگرنه کارت و برگه‌هاي داخل جيب‌مان را پيدا مي‌کرد. چند لحظه بعد همگي به سمت عراقي‌ها حرکت کرديم. چند نفر از آن‌ها جلوي ما و بقيه پشت سر ما حرکت مي‌کردند.

گوشتان را مي بريم به عراقي ها مي دهيم

معصومي کنار من راه مي‌آمد. آهسته و زير لب به من گفت: «محمدرضا! کريمي چي شد؟» گفتم:‌ «فرار کرد. خدا کنه به سروان حسيني بگه که ضدانقلاب‌ها پايگاه رو زير نظر دارن. معصومي! به بچه‌ها بگو هر چي کارت و برگه دارن گم و گور کنن تا دست عراقيا نيفته.» مي‌دانستم که حدود چهار کيلومتر بايد پياده مي‌رفتيم تا به مقر عراقي‌ها برسيم؛ پس حتماً فرصتي براي پنهان کردن کارت‌هاي شناسايي پيدا مي‌شد. مي‌خواستم بيش‌تر با معصومي حرف بزنم که ناگهان چند نفر از ضدانقلاب‌ قدم‌هايشان را با ما هماهنگ کردند تا با ما هم‌کلام‌ شوند.يکي از آن‌ها در حالي‌که لبخند مي‌زد، گفت: «خيلي وقت بود که پايگاهتون رو زير نظر داشتيم. سه روز پيش مي‌خواستيم به پايگاه‌تون حمله کنيم که يک‌دفعه شما رو ديديم. تصميم گرفتيم ببينيم شما چه فکري تو سرتون دارين، تا بعد به پايگاه حمله کنيم. وقتي ديديم شما دارين مياين طرف عراقيا، از خير حمله به پايگاه گذشتيم و شما رو تعقيب کرديم. به هر حال خيلي شانس آوردين که زنده موندين؛ اگه مي‌مردين گوش‌تون رو به عراقيا مي‌داديم.»

آن يکي گفت: «حتي اگه زخمي هم مي‌شدين ما خودمون کلک‌تون رو مي‌کنديم و گوش‌تون رو مي‌بُريديم. خيلي جالبه! اين همه تير و آرپي‌چي زديم، ولي هيچ کدومشون به هدف نخورده. خدا خواسته که زنده بمونين.» نمي‌دانم، شايد اين حرف‌ها را براي وقت‌گذراني مي‌زدند يا شايد هم نظر شخصي خودشان را اظهار مي‌کردند؛ اما به هر حال حق با آن‌ها بود. در آن جهنمي که آن‌ها به پا کرده بودند، فقط خواست خدا مي‌توانست تمام ما را سالم نگه دارد. مسير طولاني بود و اطراف ما را نيروهايي گرفته بودند که به خاطر اصالت ايرانيشان تمايل زيادي به شنيدن خبرهاي داخل ايران داشتند. يکي از آن‌ها گفت: «از ايران چه خبر؟ شنيدم مردم خيلي فقير شدن، ‌ اوضاع داخلي ايران چه‌طوره؟» آن يکي پرسيد: «تا حالا خوب تونستين جلوي عراقيا وايسيد. تا حالا ايران چه پيشرفت‌هايي تونسته بکنه؟» حسيني جواب داد: «ما همه‌ش سرمون تو سنگره، از اوضاع داخلي ايران خبري نداريم.» گرچه هيچ‌کدام از ما جواب خاصي به آن‌ها نمي‌داديم اما سؤال‌هاي آن‌ها تمامي نداشت. اگر از ما جوابي نمي‌شنيدند خودشان جواب خودشان را مي‌دادند و در مقابل سکوت ما هيچ تمايلي به خشم و کتک‌کاري از خود نشان نمي‌دادند. شايد حرمت همان هم‌وطن بودن را حفظ مي‌کردند.

در ذهنم تمام رويدادهاي احتمالي را مرور کردم

بعد از يک ساعت بالأخره خسته شدند و خود را کنار کشيدند. من در تمام اين مدت به اين فکر مي‌کردم که اگر عراقي‌ها از دليل حضور ما در منطقه پرسيدند، بايد چه جواب منطقي و البته گمراه‌کننده‌اي به آن‌ها بدهيم. سرم را پايين انداختم و آهسته به بقيه گفتم: «بچه‌ها! يادتون باشه که همه ما بسيجي‌ايم. اومده بوديم ببينيم ارتفاعات مرز، سيم خاردار احتياج داره يا نه. همين» و براي تفهيم بيش‌تر به آن‌ها، يکي، دو بار ديگر هم حرفم را تکرار کردم. با اين هماهنگي، ديگر همگي جواب يک‌ساني براي پرسش احتمالي عراقي‌ها داشتيم.

به ظهر نزديک مي‌شديم. هر لحظه سوزش اشعه‌ داغ خورشيد بيش‌تر مي‌شد. با ديدن سنگربان لب مرز عراقي‌ها فهميديم که فقط چند قدم ديگر تا رويارويي مستقيم با آن‌ها راه داريم. همان‌هايي که چندين سال از پشت مرزها براي دفاع از کشورمان، قصد جان‌شان را داشتيم. چه‌قدر از ديدن ما خوش‌حال مي‌شدند. حتماً کشتن پنج اسير بي‌دفاع براي‌شان لذت داشت؛ همان کاري که شنيده بودم با اسراي «والفجر مقدماتي» کرده‌اند. در ذهنم تمام رويدادهاي احتمالي را مرور کردم و براي هر کدام به دنبال بهترين بازخورد بودم. نگاهي به بقيه بچه‌ها انداختم. لبان همه به گفتن ذکر و دعا حرکت داشت. يادم آمد که توسل به حضرت زهرا(س) تمام دلهره‌ها را از بين مي‌برد؛ مادر مهرباني که گوشه‌ي چشمش، دعاي خير صاحب الزمان(عج) را بدرقه راهمان مي‌کرد. من هم دلم را صاف کردم و با آن‌ها همراه شدم.

عراقي ها با اسيد منتظرمان بودند

ديگر خط اول دفاعي عراقي‌ها ديده مي‌شد؛ همان سنگرهايي که تا چند ساعت پيش از پشت دوربين خرگوشي مي‌ديدم‌شان. در ميان سنگرها پمپاژهاي اسيدپاش کار گذاشته بودند تا اگر نيروهاي ما به آن‌جا حمله کردند، به طرف‌شان اسيد بپاشند. سر پمپاژها بين سنگرها بود؛ طوري که از پشت دوربين خرگوشي متوجه آن‌ها نشده بودم. همان لحظه حدود ۲۰ سرباز عراقي از بين شيارهاي دشت پيدايشان شد و با خوش‌حالي به طرف ضدانقلاب‌ها آمدند. معلوم بود که آن‌ها ضدانقلاب را براي حمله به پايگاه پشتيباني مي‌کردند. ضدانقلاب‌ها کمي با سربازهاي عراقي صحبت کردند و دوباره راه افتاديم. بعد از يک ساعت از لابه‌لاي سنگرهاي عراقي رد شديم. کمي جلوتر خط دوم دفاعي آن‌ها قرار داشت. سنگرهاي خط دوم دفاعي با فاصله بيشتري از هم ساخته شده بودند.

چندعراقي با ديدن ما لبخندزنان و با قدم‌هاي تند جلو آمدند و فوري ما را از جمع ضدانقلاب‌ها جدا کردند.ديگر موقع حساب و کتاب ضدانقلاب‌ها رسيده بود. در ازاي هر اسير ششصد دينار. درست هماني بود که مسئول سپاه دهلران براي ما تعريف کرد. در اين حين گروهبان عراقي بيسيمي را برداشت و شروع به گزارش دادن به فرمانده‌هانش کرد. مرتب تکرار مي‌کرد که عمليات تک‌شان با همراهي ضدانقلاب‌ها با موفقيت انجام شده است. همان لحظه با خودم فکر کردم که به لطف خدا با اسارت ما پنج نفر چه خطر بزرگي از پايگاه منطقه چلات دفع شده است. اگر افراد ضدانقلاب‌ و عراقي‌ها به پايگاه چلات حمله مي‌کردند تعداد زيادي شهيد و اسير نصيب‌شان مي‌شد.

لو رفتن کارت شناسايي 

تجهيزات فراوان‌شان نگاه اعضاي تيم را به خود جلب کرده بود. چه‌قدر کانکس! چه‌قدر سرباز! چه‌قدر مهمات! طولي نکشيد که با «آيفا» به منطقه فرماندهي تيپ آن‌جا منتقل شديم. در آن‌جا سريع اما با دقت شروع به گشتن جيب‌هايمان کردند. خيالم راحت بود که هيچ چيز به درد بخوري پيدا نمي‌کنند. در جيب من فقط سجاده و مهر نمازم باقي مانده بود که کاري به آن‌ها نداشتند. اما نوبت به گشتن معصومي که رسيد، يک‌دفعه ديدم که سرباز عراقي از جيب پشت او کارت شناسايي‌اش را بيرون کشيد. حسابي جا خوردم. با نگاهم به او فهماندم که چرا؟ مگر من نگفته بودم!؟ خود معصومي هم تعجب کرده بود. قبل از اين‌که از هم جدايمان کنند آمد کنارم و گفت: «کائيني! باور کن تو جيب پشتم بود. فراموش کردم درش بيارم.» بعد از هم دور شديم و هر کدام‌مان را با فاصله تقريباً زيادي از يکديگر زير نور مستقيم آفتاب نشاندند. ساعت‌ها بود که آب نخورده بوديم. گرماي ظهر هم حسابي آب بدنمان را مي‌کشيد. زمان بسيار کند مي‌گذشت. دقيقه‌ها سپري مي‌شدند و هيچ اتفاقي نمي‌افتاد.

فقط عبور و مرور سربازها را در مقابلمان مي‌ديديم. مهرفرد به شدت بي‌حال شده بود و خيلي سخت تعادلش را حفظ مي‌کرد. بدن ضعيفش تحمل اين همه تشنگي را نداشت. چند بار درخواست آب کردم ولي هيچ جوابي نشنيدم. کار ديگري از دستم برنمي‌آمد. در آن شرايط، جسارت و مقاومت ظاهري کار درستي نبود و هر چه خودمان را ضعيف‌تر نشان مي‌داديم، کم‌تر اسير چنگ و دندان‌ باتوم‌هايشان مي‌شديم. سرم را پايين انداختم و سعي کردم نقشه شناسايي‌مان را مجسم کنم. نام و محدوده شهرهاي مرزي عراق را تصور کردم. اگر از آن‌جا جان سالم به در مي‌برديم، به نزديک‌ترين شهر مرزي يعني «کوت» منتقل مي‌شديم يا به «بعقوبه» شهر بعد از کوت. امکان هم داشت که مستقيم ما را به بغداد ببرند. در اين افکار بودم که ناگهان در مقابل چشمان تار و نيمه‌بازم تصوير سرباز خشني ظاهر شد. جلويم نشست و در حالي‌که آماده نوشتن بود، گفت: «اسمت چيه؟» هيچ دليلي براي دادن اطلاعات غلط شخصي به ذهنم نرسيد. جواب دادم: «محمدرضا»

ـ «فاميل؟»

ـ «کائيني»

ـ «نشاني خونتون کجاست؟»

ـ «نشاني خونمون ... ميدان شهدا، خيابان پيروزي، خيابان نبرد، کوچه نصر»

سرباز تا نشاني منزلم را شنيد، سرخ شد و سيلي محکمي به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابي به صورتم چسباند و رها کرد. گيج شده بودم. چرا بايد کتک مي‌خوردم؟ در حيرت، خود را کمي عقب کشيدم. سرباز که بسيار عصباني به نظر مي‌رسيد، صورتش را به من نزديک کرد و با صداي بلند داد زد: «تو مرا مسخره مي‌کني؟ اين‌که همش شد پيروزي و نبرد و نصر و شهدا!» تازه دليل عصبانيتش را فهميدم. اين نشاني واقعي منزل ما بود ولي او فکر مي‌کرد که من مي‌خواهم با گفتن اين پاسخ او را گمراه کنم. مي‌خواستم اين را به او بگويم ولي او فرصتي به من نداد. گوشه‌ي پيراهنم را گرفت و با قدرت کشيد و مرا به اتاقي در آن نزديکي برد که در آن‌جا از افراد بازجويي مي‌کردند.

توضيحاتم به افسران عراقي

مهم‌ترين سؤال فرد داخل اتاق بازجويي اين بود، که به چه منظور به منطقه مرزي آمده‌ايم. من هم طبق هماهنگي قبلي که با بچه‌ها داشتم، گفتم: «ما فقط بسيجي هستيم. ما رو از دهلران فرستادن مرز تا اون‌جا رو بررسي کنيم. چون ايران تو اون قسمت خط دفاعي ممتد نداره و نيروهاش رو پايگاه پايگاه مستقر کرده، به ما گفتن که بريم ببينيم مرز سيم خاردار احتياج داره يا نه»

حکمت فراموشي

فرمانده عراقي کارت تردد معصومي را جلويم گذاشت و بلند آن را خواند: «معصومي، تخريب‌چي. اين يعني چي؟» قبل از اين‌که من جوابي بدهم، سربازي جلو آمد و گفت: «يعني رجال‌الهندسه، يعني مهندس رزمي، راست مي‌گه قربان.» فرمانده هم لبخندي زد و گفت: «صحيح، صحيح.» آن‌جا بود که حکمت فراموشي معصومي را متوجه شدم. اطلاعات روي کارت معصومي با دروغي که ما به هم بافته بوديم کاملاً جور درمي‌آمد. در عراق، واحد تخريب و مهندسي رزمي در يک مجموعه سازماندهي مي‌شدند و رجال‌الهندسه هم کساني بودند که محل کشيدن سيم خاردار را تعيين مي‌کردند.

با دادن اطلاعات به اصطلاح صحيح به عراقي‌ها، ‌ بدون هيچ درگيري و کتک‌کاري از اتاق خارج شدم. ناگهان چشمم به حسيني و مهرفرد افتاد که با دستان بسته و به حالت نشسته سر به زمين گذاشته‌اند و نماز مي‌خوانند. زمان زيادي از ظهر گذشته بود. اما نه از اذان خبري شده بود و نه از نماز. عراقي‌هايي که خود نماز نمي‌خواندند حتماً به نماز اسيران‌شان هم اهميت نمي‌دادند. بچه‌ها بهترين کار را کرده بودند. تيممي بر خاک و نمازي با لبان تشنه.

اين روايت برشي از کتاب «براي عاطفه» که از سوي انتشارات پيام آزادگان به چاپ رسيده است.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره