داستانک/ گره ناگشوده پیرمرد فقیر

آخرين خبر/ پيرمرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و به سختي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي کرد.
از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن مي گفت و براي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تکرار مي کرد:
«اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي.»
پير مرد در حالي که اين دعا را با خود زمزمه مي کرد و مي رفت، يکباره يک گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود؟!
پير مرد نشست تا گندم هاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي همياني از زر ريخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين که منم مفتاح راه