روایتی از باز کردن راه آب در صفین توسط حضرت عباس (ع)
باشگاه خبرنگاران/ زندگاني حکمتآميز و غرورآفرين پيشوايان معصوم عليهم السلام و فرزندان برومندشان، سرشار از نکات عالي و آموزنده در راستاي الگوگيري از شخصيت کامل و بارز آنان بوده و نيز درسهاي تربيتي آنان نسبت به فرزندان خويش، در تمامي زمينههاي اخلاقي و رفتاري، سرمشق کاملي براي تشنگان زلال معرفت و پناهگاه استواري براي دوستداران فرهنگ متعالي اهلبيت عصمت (ع) خواهد بود.
براين اساس با توجه به سالگرد تاسوعاي حسيني که به نام حضرت اباالفضل العباس نامگذاري شده است به بررسي گوشههايي از زندگي پر برکت سردار و علمدار سپاه امام حسين (ع) ميپردازيم.
ولادت و نامگذاري
داستان شجاعت و صلابت عباس (ع) مدتها پيش از ولادت او، از روزي آغاز شد که اميرالمؤمنين (ع) از برادرش عقيل خواست تا براي او زني برگزيند که ثمره ازدواجشان، فرزنداني شجاع و برومند در دفاع از دين و کيان ولايت باشد. او نيز «فاطمه» دختر «حزامبنخالدبنربيعه» را براي همسري مولاي خويش انتخاب کرد که بعدها «امالبنين» خوانده شد. اين پيوند در سحرگاه جمعه، چهارمين روز شعبان المبارک سال ۲۶ ه. ق به بار نشست.
نخستين آرايههاي شجاعت، در همان روز، زينتبخش غزل زندگاني عباس (ع) گرديد: آن لحظهاي که علي (ع) او را «عباس» ناميد. نامش به خوبي بيانگر خلق و خوي حيدري او بود. علي (ع) طبق سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در گوش او اذان و اقامه گفت. سپس نوزاد را به سينه چسباند و بازوان او را بوسيد و اشک حلقه چشمانش را فرا گرفت. امالبنين از اين حرکت شگفتزده شد و پنداشت که عيبي در بازوان نوزادش است. دليل را پرسيد و نگارينهاي ديگر بر کتاب شجاعت و شهامت عباس (ع) افزوده شد. اميرالمومنين (ع) حاضران را از حقيقتي دردناک، اما افتخارآميز، که در سرنوشت نوزاد ميديد، آگاه نمود که چگونه اين بازوان، در راه مددرساني به امام حسين (ع) از بدن جدا ميگردد و افزود: «اي امالبنين! نور ديدهات نزد خداوند منزلتي سترگ دارد و پروردگار در عوض آن دستهاي بريده، دو بال به او ارزاني ميدارد که با فرشتگان خدا در بهشت به پرواز درآيد؛ آن سان که پيشتر اين لطف به جعفربنابيطالب شده است.»
اشک در چشمان امالبنين (ع) حلقه زد. او طالع فرزند خود را بلند ميديد و هيچ چيز را برتر از اين نميپنداشت که فرزندش، فدايي راه امام خويش گردد. شادي جشن ميلاد عباس (ع) با گريه درآميخت و شيريني خرسندي تولد او با بغض سنگين حسرت، فرو خورده شد؛ ولي افتخار و غرور از چشمان همه خوانده ميشد.
خاستگاه تربيتي
عباس (ع) در گسترهاي چشم به جهان گشود که رايحه دلانگيز وحي، فضاي آن را آکنده بود و در دامان مردي سترگ پرورش يافت که بر کرانههاي تاريخ ايستاده بود، در خانهاي رشد کرد که از زيور و زينتهاي دنيايي تهي، اما از نور ايمان سرشار بود.
پيداست که عباس (ع) نيز از همان آغاز و در همان خانه با مفهوم ستيز با ظلم آشنا شده است و از همانجا زمينههاي ايستادگي و جانفشاني در راه حق در او به وجود آمده است. در محضر پدري که پدر يتيمان بود و غمخوار و همزبان غريبان؛ پدري که لقمههاي اشکآلود را با دست خود در کام يتيمان ميگذاشت و ۲۵ سال، هر روز ثمره دسترنج خود را با نيازمندان تقسيم ميکرد. پدري که افسار دنيا را رها کرده بود و از هر تعلق وارسته و از هر کاستي پيراسته بود. مردي که مدال سالها پيکار در رکاب رسول خدا (ص) را به گردن آويخته بود و بتهاي جاهليت را شکسته و خيبرهاي الحاد را در هم نورديده و فتح کرده بود و در دامان مادري که انگيزه ازدواج شوهرش با او را تا دم مرگ از ياد نبرد و آن را بن مايه تربيت فرزندان برومندش قرار داد؛ او که از همان آغاز فرزندان خود را بلاگردان فرزندان فاطمه (ع) خواست و پس از شهادت شوهر مظلومش، علي (ع)، هرگز به ازدواج مردي ديگري در نيامد.
کودکي و نوجواني
تاريخ گوياي آن است که اميرالمؤمنين (ع) همت فراواني بر تربيت فرزندان خود مبذول ميداشتند و عباس (ع) را علاوه بر جنبههاي روحي اخلاقي، از نظر جسماني نيز پرورش دادند تا جايي که از تناسب اندام و ورزيدگي اعضاي او، به خوبي توانايي و آمادگي بالاي جسماني او فهميده ميشد. علاوه بر ويژگيهاي وراثتي که عباس (ع) از پدرش به ارث برده بود، فعاليتهاي روزانه، اعم از کمک به پدر در آبياري نخلستانها و جاري ساختن نهرها و حفر چاهها و نيز بازيهاي نوجوانانه بر تقويت قواي جسماني او ميافزود.
از جمله بازيهايي که در دوران کودکي و نوجواني عباس (ع) بين کودکان و نوجوانان رايج بود، بازياي به نام «مداحي» بود که تا اندازهاي شبيه به ورزش گلف ميباشد و در ايران زمين به «چوگان» شهرت داشته است. در اين بازي که به دو گونه سواره يا پياده امکانپذير بود، افراد با چوبي که در دست داشتند، سعي ميکردند تا گوي را از دست حريف بيرون آورده، به چالهاي بيندازند که متعلق به طرف مقابل است. اين گونه سرگرميها نقش مهمي در چالاکي و ورزيدگي کودکان داشت. افزون بر آن نگاشتهاند که اميرالمؤمنين (ع) به توصيههاي پيامبر (ص) مبني بر ورزش جوانان و نوجوانان، اعم از سوارکاري، تيراندازي، کشتي و شنا جامه عمل ميپوشانيد و خود شخصا، فنون نظامي را به عباس (ع) ميآموخت که اين موضوع نيز گام مؤثر و سازندهاي در پرورشهاي جسماني عباس (ع) به شمار ميرفت.
نخستين بارقههاي جنگاوري
به حق، اميرالمؤمنين (ع) بيشترين سهم را در اين بروز و اتصاف اين ويژگي برجسته و کارآمد روحي در عباس (ع) بر عهده داشت و تيزبيني اميرالمؤمنين (ع) در پرورش عباس (ع)، از او چنان قهرمان نامآوري در جنگهاي مختلف ساخته بود که شجاعت و شهامت او، نام علي (ع) را در کربلا زنده کرد. روايت شده است که اميرالمؤمنين (ع) روزي در مسجد نشسته و با اصحاب و ياران خود گرم گفتگو بود. در اين لحظه، مرد عربي در آستانه در مسجد ايستاد، از مرکب خود پياده شد و صندوقي را که همراه آورده بود از روي اسب برداشت و داخل مسجد آورد. به حاضران سلام کرد و نزديک آمد و دست علي (ع) را بوسيد و گفت: مولاي من! براي شما هديهاي آوردهام و صندوقچه را پيش روي امام نهاد. امام در صندوقچه را باز کرد، شمشيري آبديده در آن بود.
درهمين لحظه، عباس (ع) که نوجواني نورسيده بود، وارد مسجد شد. سلام کرد و در گوشهاي ايستاد و به شمشيري که در دست پدر بود، خيره ماند. اميرالمؤمنين (ع) متوجه شگفتي و دقت او گرديد و فرمود: فرزندم! آيا دوست داري اين شمشير را به تو بدهم؟ عباس (ع) گفت: آري! اميرالمؤمنين (ع) فرمود: جلوتر بيا! عباس (ع) پيش روي پدر ايستاد و امام با دست خود، شمشير را بر قامت بلند او حمايل نمود. سپس نگاهي طولاني به قامت او نمود و اشک در چشمانش حلقه زد. حاضران گفتند: يا اميرالمؤمنين! براي چه ميگرييد؟ امام پاسخ فرمود: گويا ميبينم که دشمن پسرم را احاطه کرده و او با اين شمشير به راست و چپ دشمن حمله ميکند تا اينکه دو دستش قطع گردد؛ و اينگونه نخستين بارقههاي شجاعت و جنگاوري در عباس (ع) به بار نشست.
شرکت در جنگها، نمونههاي بارزي از شجاعت
شايد اولين تجربه حضور عباس در صحنه سياسي، شرکت او در جنگ جمل بوده است؛ اما از تلاشهاي او در اين جنگ، اسناد چندان معتبري در دست نيست. احتمال آن ميرود که کم سن و سال بودن اين نوجوان تلاشگر، سبب شده تا فعاليتهاي او از حافظه تاريخ پاک شود؛ اما حضور پر رنگ او در جنگ صفين، برگ زريني بر کتاب نامآوري او افزوده است. در اين مجال به گوشههايي از اخبار اين جنگ پرداخته ميشود.
آبرساني، تجربه پيشين
پس از ورود سپاه هشتاد و پنج هزار نفري معاويه به صفين، وي به منظور شکست دادن اميرالمؤمنين (ع) عده زيادي را مامور نگهباني از آب راه فرات نمود و «ابوالاعور اسلمي» را به اين کار گمارد. هنگامي که سپاهيان امام خسته و تشنه به صفين رسيدند، اميرالمؤمنين (ع) عدهاي را به فرماندهي «صعصعهبنصوحان» و «شبثبنربعي» براي آوردن آب اعزام نمودند. آنان به همراه تعدادي از سپاهيان، به فرات حمله کردند و آب آوردند. در اين يورش امام حسين (ع) و اباالفضل العباس (ع) نيز شرکت داشتند و مالک اشتر اين گروه را هدايت مينمود.
به نوشته برخي تاريخنويسان معاصر، هنگامي که امام حسين (ع) در روز عاشورا از اجازه دادن به عباس (ع) براي نبرد امتناع ميورزد، او براي تحريص امام حسين (ع) خطاب به امام عرض ميکند: «آيا به ياد ميآوري آنگاه که در صفين آب را به روي ما بسته بودند، به همراه تو براي آزاد کردن آب تلاش کردم و سرانجام موفق شديم به آب دست يابيم و در حالي که گرد و غبار صورتم را پوشانيده بود، نزد پدر بازگشتم...»
اهتمام اميرالمؤمنين (ع) در تقويت روحيه جنگاوري عباس (ع)
در جريان آزادسازي فرات توسط لشکريان اميرالمؤمنين (ع)، مردي تنومند و قويهيکل به نام «کريببنابرهه» از قبيله «ذييزن» از صفوف لشکريان معاويه براي هماوردطلبي جدا شد. در مورد قدرت بدني بالاي او نگاشتهاند که وي يک سکه نقره را بين دو انگشت شست و سبابه خود چنان ميماليد که نوشتههاي روي سکه ناپديد ميشد. او خود را براي مبارزه با اميرالمؤمنين (ع) آماده ميکرد. معاويه براي تحريک روحيه جنگي او ميگويد: علي (ع) با تمام نيرو ميجنگد و جنگجويي سترگ است و هر کس را ياراي مبارزه با او نيست. آيا توان رويارويي با او را داري؟ کريب پاسخ ميدهد: من باکي ندارم و با او مبارزه ميکنم.
نزديک آمد و اميرالمؤمنين (ع) را براي مبارزه صدا زد. يکي از ياران مولا علي (ع) به نام «مرتفعبنوضاح زبيدي» پيش آمد. کريب پرسيد: کيستي؟ گفت: هماوردي براي تو! کريب پس از لحظاتي جنگ او را به شهادت رساند و دوباره فرياد زد: يا شجاعترين شما با من مبارزه کند، يا علي (ع) بيايد. «شرحبيلبنبکر» و پس از او «حرثبنجلاح» به نبرد با او پرداختند، اما هر دو به شهادت رسيدند. اميرالمؤمنين (ع) که اين شکستهاي پي در پي را سبب از دست رفتن روحيه جنگ در افراد خود و سرخوردگي ياران خود ميديد، دست به اقدامي عجيب زد. او فرزند رشيد خود عباس (ع) را که در آن زمان عليرغم سن کم، جنگجويي کامل و تمام عيار به نظر ميرسيد، فرا خواند و به او دستور داد که اسب، زره و تجهيزات نظامي خود را با او عوض کند و در جاي اميرالمؤمنين (ع) در قلب لشکر بماند و خود لباس جنگ عباس (ع) را پوشيد و بر اسب او سوار شد و در مبارزهاي کوتاه، اما پر تب و تاب، کريب را به هلاکت رساند ... و به سوي لشگر بازگست و سپس «محمدبنحنيفه» را بالاي نعش کريب فرستاد تا با خونخواهان کريب مبارزه کند.
اميرالمؤمنين (ع) از اين حرکت چند هدف را دنبال ميکرد. هدف بلندي که در درجه اول پيش چشم او قرار داشت، روحيه بخشيدن به عباس (ع) بود که جنگاوري نورسيده بود. در درجه دوم او ميخواست لباس و زره و نقاب عباس (ع) در جنگها شناخته شده باشد و در دل دشمن، ترسي از صاحب آن تجهيزات بيندازد و برگ برنده را به دست عباس (ع) در ديگر جنگها بدهد تا هرگاه فردي با اين شمايل را ديدند، پيکار علي (ع) در خاطرشان زنده شود؛ و در گام واپسين، امام با اين کار ميخواست کريب نهراسد و از مبارزه با علي (ع) شانه خالي نکند و همچنان سرمست از باده غرور و افتخار به کشتن سه تن از سرداران اسلام، در ميدان باقي بماند و به دست امام کشته شود تا هم او و هم همرزمان زرپرست و زور مدارش، طعم شمشير اسلام را بچشند.
اما نکته ديگري که فهميده ميشود اين است که با توجه به قوت داستان از جهت نقل تاريخي، تناسب اندام عباس (ع) چندان تفاوتي با پدر نداشته که امام ميتوانسته بالاپوش و کلاهخود فرزند جوان يا نوجوان خود را بر تن نمايد. از همين جا ميتوان به برخي از پندارهاي باطل که در برخي اذهان وجود دارد، پاسخ گفت که واقعا حضرت عباس (ع) از نظر جسماني با ساير افراد تفاوت داشته است و عليرغم اينکه برخي تنومند بودن عباس (ع) و يا حتي رسيدن زانوان او تا نزديک گوشهاي مرکب را انکار کرده و آن را از تحريفات واقعه عاشورا ميپندارند، اين امر يک حقيقت تاريخي به شمار ميرود. اگر تاريخ گواه بر وجود افراد درشت اندامي، چون کريب با شرحي که در توانايي او گفته شد، در لشکر معاويه بوده باشد، به هيچ وجه بعيد نيست که در سپاه اسلام نيز افرادي نظير عباس (ع) وجود داشته باشند؛ چرا که او فرزند کسي است که درب قلعه خيبر را از جا کند و بسياري از قهرمانان عرب را در نوجواني به هلاکت رساند؛ آن سان که خود ميفرمايد: «من در نوجواني بزرگان عرب را به خاک افکندم و شجاعان دو قبيله معروف «ربيعه» و «مضر» را در هم شکستم ...»
درخشش در جنگ صفين
در صفحات ديگري از تاريخ اين جنگ طولاني و بزرگ که منشا پيدايش بسياري از جريانهاي فکري و عقيدتي در پايگاههاي اعتقادي مسلمانان بود، به خاطره جالب و شگفتانگيز ديگري از درخشش حضرت عباس (ع) برميخوريم. اين گونه نگاشتهاند که در گرماگرم نبرد صفين، جواني از صفوف سپاه اسلام جدا شد که نقابي بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهره برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش نروييده بود، اما صلابت از سيماي تابناکش خوانده ميشد. سنش را حدود هفده سال تخمين زدهاند. مقابل لشکر معاويه آمد و با نهيبي آتشين مبارز خواست. معاويه به «ابوشعثاء» که جنگجويي قوي در لشکرش بود، رو کرد و به او دستور داد تا با وي مبارزه کند.
ابوشعثاء با تندي به معاويه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر ميدانند، اما تو ميخواهي مرا به جنگ نوجواني بفرستي؟ آنگاه به يکي از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتي نبرد، عباس (ع) او را در خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ که فرونشست، ابوشعثاء با نهايت تعجب ديد که فرزندش در خاک و خون ميغلطد. او هفت فرزند داشت. فرزند ديگر خود را روانه کرد، اما نتيجه تغييري ننمود تا جايي که همگي فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او ميفرستاد، اما آن نوجوان دلير همگي آنان را به هلاکت ميرساند. در پايان ابوشعثاء که آبروي خود و پيشينه جنگاوري خانوادهاش را بر باد رفته ميديد، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نيز به هلاکت رساند، به گونهاي که ديگر کسي جرات بر مبارزه با او به خود نميداد و تعجب و شگفتي اصحاب اميرالمؤمنين (ع) نيز برانگيخته شده بود. هنگامي که به لشگرگاه خود بازگشت، اميرالمؤمنين (ع) نقاب از چهره فرزند رشيدش برداشت و غبار از چهره او سترد.
دوشادوش امام حسن (ع)
عمر اميرالمؤمنين (ع) در سحرگاه شب ۲۱ رمضان، سال ۴۰ ه. ق به پايان رسيد. امام پيش از شهادت به فرزند برومندش، عباس (ع) توصيههاي فراواني مبني بر ياري رساندن به برادران معصوم و امامان او به ويژه امام حسين (ع) نمود و در شب شهادتش، عباس (ع) را به سينه چسبانيد و به او فرمود: پسرم! به زودي چشمم به ديدار تو در روز قيامت روشن ميشود. به خاطر داشته باش که در روز عاشورا به جاي من، فرزندم حسين (ع) را ياري کني؛ و اينگونه از او پيمان ستاند که هرگز از رهبري برادران خود تخطي نکند و همواره دوشادوش آنان به احياي تکاليف الهي و سنت نبوي (ص) در جامعه بپردازد.
او در جريان توطئه صلحي که از سوي معاويه به امام مجتبي (ع) تحميل شد، همواره موضعي موافق با امام و برادر معصوم و مظلوم خويش اتخاذ نمود، تا آنجا که حتي برخي از دوستان نيز از اطراف امام متواري شدند و نوشته اند «سليمانبنصرد خزاعي» که پس از قيام امام حسين (ع) قيام توابين را سازماندهي کرد و از ياران و دوستان امام علي (ع) به شمار ميرفت، پس از انعقاد صلح، روزي امام مجتبي (ع) را «مذلالمؤمنين» خطاب نمود؛ اما با وجود اين شرايط نابسامان، حضرت عباس (ع) دست از پيمان خود با برادران و ميثاقي که با پدرش، علي (ع) در شب شهادت او بسته بود، برنداشت و هرگز پيشتر از آنان گام بر نداشت و اگر چه صلح هرگز با روحيه جنگاوري و رشادت او سازگار نبود، اما ترجيح ميداد اصل پيروي بي، چون و چرا از امام بر حق خود را به کار بندد و سکوت نمايد.
در اين اوضاع نابهنجار حتي يک مورد در تاريخ نمييابيم که او عليرغم عملکرد برخي دوستان، امام خود را از روي خيرخواهي و پنددهي مورد خطاب قرار دهد. اينگونه است که در آغاز زيارتنامه ايشان که از امام صادق (ع) وارد شده است، ميخوانيم: «السلام عليک ايها العبد الصالح، المطيع لله و لرسوله و لاميرالمؤمنين و الحسن و الحسين صلي الله عليهم و سلم؛ درود خدا بر تواي بنده نيکوکار و فرمانبردار خدا و پيامبر خدا و اميرمومنان و حسن و حسين که درود و سلام خدا بر آنها باد!»
البته اوضاع دروني و بيروني جامعه هرگز از ديدگان بيدار او پنهان نبود و او هوشيارانه به وظايف خود عمل ميکرد. پس از بازگشت امام مجتبي (ع) به مدينه، عباس (ع) در کنار امام به دستگيري از نيازمندان پرداخت و هداياي کريمانه برادر خود را بين مردم تقسيم ميکرد. او در اين دوران لقب «بابالحوائج» يافت و وسيله دستگيري و حمايت از محرومين جامعه گرديد. او در تمام اين دوران در حمايت و اظهار ارادت به امام خويش کوتاهي نکرد، تا آن زمان که دسيسه پسر ابوسفيان، امام را در جوار رحمت الهي سکنا داد. آري، به آن نيز بسنده نکردند و بدن مسموم او را آماج تيرهاي کينهتوزي خود قرار دادند. آنجا بود که کاسه صبر عباس (ع) لبريز شد و غيرت حيدرياش به جوش آمد. دست بر قبضه شمشير برد، اما دستان مهربان امام حسين (ع) نگذاشت که آن را از غلاف بيرون آورد و با نگاهي اشکآلود، برادر غيور خود را باز هم دعوت به صبر نمود.
يار وفادار امام حسين (ع)
معاويه در آخرين روزهاي زندگي خود به پسرش يزيد سفارش کرد: «من رنج بار بستن و کوچيدن را از تو برداشتم. کارها را برايت هموار کردم. دشمنان را برايت رام نمودم و بزرگان عرب را فرمانبردار تو ساختم. اهل شام را در نظر بگير که اصل و ريشه تو هستند. هر کس از آنان نزد تو آمد، او را گرامي بدار و هر کس هم نيامد، احوالش را بپرس ... من نميترسم که کساني با تو در حکومت نزاع کنند، به جز چهار نفر: حسينبنعلي (ع)، عبداللهبنعمر، عبداللهبنزبير، و عبدالرحمنبنابيبکر .... حسينبنعلي (ع) سرانجام خروج ميکند. اگر بر او پيروز شدي، از او در گذر که حق خويشي دارد و حقش بزرگ و از نزديکان پيامبر است ...».
اما حکومت يزيد با پدرش تفاوتهاي بنيادين داشت. چهره پليد و عملکرد شوم او در حاکميت جامعه اسلامي، اختيار سکوت را از امام سلب کرده بود و امام چاره نجات جامعه را تنها در خروج و حرکت اعتراضآميز به صورت آشکار ميديد. اگر چه معاويه تلاشهاي فراواني در راستاي گرفتن بيعت براي يزيد به کار بست، اما به خوبي ميدانست که امام هرگز بيعت نخواهد کرد و در سفارش به فرزندش نيز اين موضوع را پيشبيني نمود. امام با صراحت و شفافيت تمام در نامهاي به معاويه فرمود: «اگر مردم را با زور و اکراه به بيعت با پسرت وادار کني، با اينکه او جواني خام، شرابخوار و سگباز است، بدان که به زيان خود عمل کرده و دين خودت را تباه ساختهاي.» و در اعلام علني مخالفت خود با حکومت يزيد فرمود: «حال که فرمانروايي مسلمانان به دست فاسقي، چون يزيد سپرده شده، ديگر بايد به اسلام سلام رساند و با آن خداحافظي کرد.»
در اين ميان حضرت عباس (ع) با دقت و تيزبيني فراوان، مسائل و مشکلات جامعه را دنبال ميکرد و از پشتيباني امام خود دست بر نميداشت و حمايت بيدريغش را از امام اعلام ميداشت. يزيد پس از مرگ معاويه براي فرماندار وقت مدينه «وليدبنعقبه» نوشت: «حسين (ع) را احضار کن و بيدرنگ از او بيعت بگير و اگر سرباز زد گردنش را بزن و سرش را براي من بفرست.» وليد با مروان مشورت نمود. مروان که از دشمنان سرسخت خاندان عصمت و طهارت (ع) به شمار ميرفت، در پاسخ وليد گفت: اگر من جاي تو بودم گردن او را ميزدم. او هرگز بيعت نخواهد کرد.
پس امام حسين (ع) را احضار کردند. حضرت عباس (ع) نيز به همراه سي تن از بنيهاشم امام را همراهي نمودند. امام داخل دارالاماره مدينه گرديد و بنيهاشم بيرون از دارالاماره منتظر فرمان امام شدند و وليد از امام خواست تا با يزيد بيعت نمايد؛ اما امام سر باز زد و فرمود: «بيعت به گونهاي پنهاني چندان درست نيست. بگذار فردا که همه را براي بيعت حاضر ميکني، مرا نيز احضار کن تا بيعت نمايم. مروان گفت: امير! عذر او را نپذير! اگر بيعت نميکند گردنش را بزن. امام برآشفت و فرمود: «واي بر تواي پسر زن آبي چشم! تو دستور ميدهي که گردن مرا بزنند! به خدا که دروغ گفتي و بزرگتر از دهانت سخن راندي.»
در اين لحظه، مروان شمشير خود را کشيد و به وليد گفت: «به جلادت دستور بده گردن او را بزند! قبل از اينکه بخواهد از اينجا خارج شود. من خون او را به گردن ميگيرم.» امام همانگونه که به بنيهاشم گفته بود، آنان را مطلع کرد، و عباس (ع) به همراه افرادش با شمشيرهاي آخته به داخل يورش بردند و امام را به بيرون هدايت نمودند. امام صبح روز بعد آهنگ هجرت به سوي حرم امن الهي نمود و عباس (ع) نيز همانند قبل بدون درنگ و تامل در نتيجه و يا تعلل در تصميمگيري، بار سفر بست و با امام همراه گرديد و تا مقصد اصلي، سرزمين طف، از امام جدا نشد و ميراث سالها پرورش در خاندان عصمت و طهارت (ع) را با سخنرانيها، جانفشانيها و حمايتهاي بيدريغش از امام به منصه ظهور رساند.
رجزهاي اباالفضل العباس در ميدان نبرد
«رجز» عبارت از شعري ناگهاني است که جنگ جو براي ستودن خود و توصيف حَسَب و نَسَب خويش با آهنگي حماسي ميخواند و داراي مفاهيمي دال بر خوار شمردن دشمن است. گاهي اوقات نيز از اشعار ديگر شاعران بهره ميگرفتند.
در هر حال رجز شعري از پيش تعيين شده بوده و کمتر پيش ميآمده که جنگ جويي به گونه آغازين و في البداهه در ميدان جنگ آن را بسرايد چه رسد به اين که بخواهد به تناسب حال و هواي ميدان نبرد، آن را تغيير نيز بدهد و يا رويدادهايي را که به وقوع پيوسته و او در همان لحظه شاهد آن بوده به شعر درآورد؛ اما در پيکارهاي حضرت عباس عليهالسلام شاهد چنين ويژگياي در رجزهاي او هستيم که نشان از توان والاي او در سخنداني است.
توصيف حضرت عباس (ع) از خود در رجزهايش
او در ابتدا به توصيف خود، امام خود و حسب و نسب خود ميپردازد، که رجزها معمولا بيشتر از اين هم نبوده و سپس ميسرايد:
«به خداوند شکست ناپذير و بزرگ و به «حجر الاسود» و «زمزم» و «حطيم» صادقانه سوگند ياد ميکنم که امروز پيکرم را به خونم آغشته ميکنم و در راه حسين (ع) که پيشواي پر افتخار اهل فضل و بخشش است، جهاد مينمايم.»
رجز حضرت عباس در هنگام نبرد
آن گاه به سوي دشمن هجوم ميبرد. او در ابتدا نبرد سختي با آنها کرد و دوباره سرود:
«من از مرگ، آن هنگام که بانگ بر ميدارد بيمي ندارم تا اين که پيکرم در ميان دليرمردان به خاک افتد. جانم فداي جان پاک پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم باد! منم عباس که کارم آب آوري است و از دشمنان در روز رويارويي نميهراسم.»
حمله او به قدري برق آسا بود که سبب پراکنده شدن و فرار دشمن شد.
اين حمله بي امان باعث شد تا دشمن از خيال نبرد رويارو، بيرون آيد. بدين منظور اجازه دادند عباس (ع) آب بردارد تا آنان از اين فرصت استفاده کرده، در پشت نخلها کمين کنند.
در وقتي آب برداشتند
وقتي به آب راه فرات دست مييابد و ميخواهد کمي آب بنوشد، تشنگي امام خويش را در نظر ميآورد و ميخواند:
«اي نفس پس از حسين (ع) خوار باشي! و پس از او هرگز نخواهم که زنده بماني! اين حسين (ع) است که دل از زندگاني شسته، اما تو آب سرد و گوارا مينوشي؟! به خدا قسم که اين شيوه دين من نيست.»
در وقتي که دست راستشان قطع شد
و وقتي دست راست او قطع ميشود، بي درنگ در رجز خود ميگويد:
وَ اللَّهِ اِنْ قَطَعْتُمْ يمِيني
اِنِّي اُحَامِي اَبَداً عَنْ دِيني
وَ عَنْ إمَامِ صَادِقِ اليقِين
نَجْلِ النَّبِي صلي الله عليه وآله الطَّاهِرِ الأمِينِ
«به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کنيد همواره پشتيبان دينم و امامم که يقين راستين دارد و نوه پيامبر (ص) پاک و درستْکردار است باقي ميمانم.»
در وقتي که دست چپشان قطع شد
او به پيکار آن قدر ادامه داد که خسته شد.
«حکيم بن طفيل طائي سنبسي» با شيوه قبلي در پشت نخل ديگري کمين کرد و با ديدن ضعف حضرت، به او حمله ور شد و با ضربهاي دست چپ او را نيز قطع نمود. حضرت با روحيهاي استوار، نفس خود را مخاطب قرار داد و خواند:ِ
«اي نفس از کافران مهراس و مژده مهرباني پروردگار در جوار پيامبر بزرگ (ص) بده! [اگر چه]با سرکشي خود دست چپ مرا قطع کردند. پس خداوندا! آنان را به آتش دوزخ خود درآر!»
به خوبي آشکار است که حضرت با هر حرکت دشمن، رجزي متناسب با آن ميگويند؛ اگر چه در آن گير و دار جنگ و فرود آمدن ضربتهاي کاري و قطع شدن دستان، ديگر مجالي براي رجزخواني نميماند، اما او با روحيهاي استوار و ايماني راسخ، با خواندن اين رجزها همگان را از ايمان قلبي خود به خدا و امام خويش آگاه ميسازد و به آنها راه هدايت را نشان ميدهند در سختترين شرايط، دست از سر دادن شعارهاي بلند عاشورا و پيامهاي سرخ آن برنميدارد.