اشعار روز عاشورا

عقيق/ سيد محمد جواد شرافت:
مصحف نوري و در واژه و معنا تازه
وحي آيات تو هر لحظه و هرجا تازه
هرچه تکرار شود، نام تو تکراري نيست
ما و شيريني اين شورِ سراپا تازه
و جهان داغ تو را تازه نگهداشته است
نه! نگهداشته داغ تو جهان را تازه
موج در موج به سر ميزند و ميگريد
مانده داغ لب تو بر دل دريا تازه
آه اي تشنۀ افتاده به هامون، زخمي
آه اي زخم تو در غربتِ صحرا تازه
تازه ميخواست کمي معرکه آرام شود
نعلها تازه شد و داغ دل ما تازه
کاروان رفت به مهماني کوفه که در آن
کوچه در کوچه شود غربت مولا تازه
کاروان رفت به مهماني شام، آه از شام
زخمها کهنه ولي زخم زبانها تازه
کاروان رفت ولي راه تو در عالم ماند
با شکوه قدم زينب کبري تازه
اربعين است و قدم در قدم اعجاز غمت
پر طپش، گرم، پرآوازه، شکوفا، تازه
اي که امروزِ جهان مات شکوه تو شدهست
مانده غوغاي تو در جلوۀ فردا تازه
تا که غم هست و حرم هست و علم هست و قلم
جلوۀ توست در آيينۀ دنيا تازه
محمد علي سالاري:
هزار حنجره فرياد در گلويش بود
نگاه مضطرب آسمان به سويش بود
به دست عزمِ بلندش شکست پايِ درنگ
اگر چه فاجعهاي تلخ روبهرويش بود
ميان او و شهادت چه انس و الفت بود
که مرگ سرخ هماره به جستجويش بود
چگونه شرم نکرد از گلوي او خنجر
که بوسهگاه رسول خدا گلويش بود
رسيد وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر
هزار زخمِ تنش جاريِ وضويش بود
سخن به زاري و ذلت نگفت با دشمن
که خصم در عجب از همت نکويش بود
اگر چه از عطش آن روح کربلا ميسوخت
فرات تشنهترين قطرۀ سبويش بود
سرم فداي لب خشک آن گل ياسين
اگر چه تشنگياش اوج آبرويش بود...
سيد حميد رضا برقعي:
باز هم روز دهم ساعت سه ، ساعت سَر
ساعت وقت ملاقات سري با مادر
ساعت رفتن جان از بدن يک خواهر
چون خداحافظي پيرهني با پيکر
ساعت سينه مولا شده سنگين ناگاه
ريخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت غارت خيمه شده آماده شويد
دين نداريد شما ، لااقل آزاده شويد
بکشيدش سپس آماده منظور شويد
او نَفَس مي کشد از اهل حرم دور شويد
محسن ناصحي :
فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد
لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد
لحظه ي آخر گودال به کندي برود
خنجر شمر سراسيمه به حنجر برسد
فکر کن بين اجانب به چه وضعي به چه حال؟
زينب از تل به تماشاي برادر برسد
هرچه بوده است به غارت برود ، در گودال
بوسه اي از رگ خشکيده به خواهر برسد
ازدحام است و در اين معرکه زينب مانده
به برادر برسد يا که به معجر برسد
قد خم دارد از اين غم چه کسي مي دانست؟
ارث مادر وسط دشت به دختر برسد
سيد رضا جعفري:
بادها عطر خوش سيب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
نيزهها بر عطشش قهقهه سر ميدادند
زخمها لالۀ باغ بدنش را بردند
دشنهها دور و بر پيکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقيق يمنش را بردند...
بادها سينهزنان زودتر از خواهر او
تا مدينه خبر آمدنش را بردند
يوسف آهسته بگوييد، نميرد يعقوب
گرگها يوسف گلپيرهنش را بردند
محمد علي مجاهدي:
همره شدند قافلهاي را که مانده بود
تا طي کنند مرحلهاي را که مانده بود...
از خويش رفتهاند سبکبال تا خدا
برداشتند فاصلهاي را که مانده بود
با رکعتي نگاه در آن آخرين پگاه
بدرود کرد نافلهاي را که مانده بود
در فصل آفتاب و عطش از زبان حُرّ
نوشيد آخرين بلهاي را که مانده بود
آمد برون ز خيمۀ غربت قفس به دست
آزاد کرد چلچلهاي را که مانده بود
بيتاب و بيقرار در آن آخرين وداع
زينب گريست حوصلهاي را که مانده بود...
سارا جلوداريان:
از عشق بپرسيد، که با يار چه کردند؟
با آن قد و بالاي سپيدار، چه کردند...
از چاه بپرسيد، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟
اصلاً بگذاريد خود آب بگويد
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟
اصلا بگذاريد، که خورشيد بگويد
خورشيد! بگو با سرِ سردار چه کردند؟
نيزار گواه است که با خوبترينها
اين قوم خطا رفتۀ تاتار چه کردند؟
بيعتشکنان، نقشه کشيدند و دوباره
با ذريۀ حيدر کرار چه کردند؟
اي قامتِ افراشته در سجدۀ بسيار
لبهاي عطش با تب بسيار چه کردند؟
نيلوفر پژمردۀ شبهاي خرابه!
با بغض تو اي ابر سبکبار چه کردند؟
در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
اي اشک به يار آر، به ياد آر چه کردند
در طاقت من نيست که ديگر بنويسم
با قافله و قافلهسالار چه کردند
سعيد بيابانکي:
پيچيده در اين دشت، عجب بويِ عجيبي
بوي خوشي از نافۀ آهوي نجيبي
يا قافلهاي رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سيبي...
کي لايق بوي خوشي از کوي بهشت است
جاني که از اين عطر نبردهست نصيبي
اين گل، گل صد برگ، نه هفتاد و دو برگ است
لبتشنه و تنهاست، چه مضمون غريبي...
پيران همه رفتند، جوانان همه رفتند
جز تشنگي انگار نماندهست حبيبي
گاهي سر ني بود و زماني تهِ گودال
طي کرد گل من، چه فرازي چه نشيبي!
نيّر تبريزي :
اي ز داغِ تو روان، خون دل از ديدۀ حور!
بيتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور...
ديدهها، گو همه دريا شو و دريا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آيين سرور...
دير ترسا و سرِ سبط رسول مدني؟
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجيل و زبور
تا جهان باشد و بودهست، که دادهست نشان؟
ميزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور
سر بيتن که شنيدهست به لب، آيۀ کهف؟
يا که ديدهست به مشکات تنور، آيۀ نور؟
جان فداي تو! که از حالت جانبازي تو
در طف ماريه از ياد بشد، شور نشور...
قدسيان سر به گريبان به حجاب ملکوت
حوريان دست به گيسوي پريشان ز قصور
غرق درياي تحيّر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل، از صبر تو، ايّوب صبور
انبيا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنّا و تو، سرگرم حضور
حسن بياتاني:
شش روز بعد، همهمه پايان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوري جان گرفته بود
باغ بهشت بود و خدا بود و صبح زود...
اما هنوز هم دل انسان گرفته بود
اين خاک بيگناه همين حس شعلهور
بيتاب بود و حالت عصيان گرفته بود
::
داغ هبوط بود و غم نام پنجمين
پرسيد اسم کيست؟...
و باران گرفته بود...
دارم به عهد روز ازل فکر ميکنم
انسان چه آن «بَلي» را آسان گرفته بود
حالا رسيده بود به گودال قتلگاه
خورشيد، زير پاي سواران گرفته بود
باري گران به روي زمين مانده بود و عشق
از کودکان قافله پيمان گرفته بود
خون موج ميزد از دل گودال و سايهاي
در مشت خود، نگين سليمان گرفته بود
::
آهي کشيد آدم، در روضة الحسين
عالم شميم روضهي رضوان گرفته بود
سيد محمد مهدي شفيعي:
يکباره ميان راه پايش لرزيد
مبهوت شد، از بغض صدايش لرزيد
زينب به چه خيره شد که اينگونه زمين
از نالۀ وامحمدايش لرزيد؟
تا شعله برآورد زمين را سوزاند
تنها نه زمين، عرش برين را سوزاند
ميلاد تو بال و پر به فطرس پس داد
داغ تو پر روحالامين را سوزاند
منبع :شعرهيات ، حسينيه