اشعار مصائب راس مبارک در دیر نصرانی

عقيق/ حبيب اله چايچيان:
سر به درياي غمها فرو ميکنم
گوهر خويش را جستجو ميکنم
من اسير توام، ني اسير عدو
من تو را جستجو کوبهکو ميکنم
تا مگر بر مشامم رسد بوي تو
هر گلي را به ياد تو، بو ميکنم
استخوانم شود آب از داغ تو
چون تماشاي آب و سبو ميکنم
صبر من آب چشم مرا سد کند
عقدهها را نهان در گلو ميکنم
تا دعايت کنم در نماز شبم
نيمهشب با سرشکم وضو ميکنم
همکلامم تويي روز بر روي ني
با خيال تو شب گفتگو ميکنم
جان عالم تو هستي و دور از مني
مرگ خود را دگر آرزو ميکنم
محمد جواد غفور زاده:
چون او کسي به راه وفا ياوري نکرد
خون جگر نخورد و پيامآوري نکرد
زينب، که مثل او کسي از داغديدگان
با اشک چشم خويش، گهرپروري نکرد
بعد از وداع روز دهم، با ستارگان
کوتاهي از وظيفۀ همسنگري نکرد
در حقِّ غنچههاي دل افسردۀ يتيم
چون او، کسي مراقبت و مادري نکرد...
بعد از امام آينهها، با کلام نور
هيچ آفتاب، اين همه روشنگري نکرد
همراه کاروان اسيران، خداي صبر
کاري به جز رسالت و پيغمبري نکرد
جز او، که بود شاهد محملنشين، کسي
ديدار، تازه، با گل خاکستري نکرد
در سايهبان محمل غم، با هلال خويش
جز صحبت از شکوه و بلنداختري نکرد...
ويرانه بود و دربهدري، باز لحظهاي
غفلت ز حال لالۀ نيلوفري نکرد
يادش، هماره مظهر عزّتمداري است
نامش، هميشه بر لب ايام جاري است
مجتبي احمدي:
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمي رباب
بيتو خو گرفته با زخمههاي آفتاب
تا هميشه تا ابد، ياد من نميرود
بر سرم دمي که گشت هفت آسمان خراب...
هفت آسمان درنگ، مات اين دو سوي جنگ
اين غريب بيسپاه، و آن سپاه بيحساب
هفت آسمان عطش، دست مشکها تهي
پاي گاهوارهاي، يک نفر در التهاب
هفت آسمان سکوت، وين صداي پر طنين
مادري که «لاي لاي»، کودکي که «آب آب»...
هفت آسمان سوال؛ حرف حق و هلهله؟!
آي تير حرمله! واي، واي از اين جواب!...
هفت آسمان خروش، اشک زن چه بيدرنگ
ميرود به کارزار، مرد او چه باشتاب...
آن طرف به سوي او، سنگ ميزند عدو
اين طرف به روي خويش، چنگ ميزند رباب
گوشهگوشه خاک و خون، چشمهچشمه خون و خاک
بيتو تاب و صبر کو؟ اي مرا تو صبر و تاب!...
هفت پرده «واحسين» ميچکد ز ديدهام
چون گذر کنم از اين هفت خوان اضطراب؟
اين تن تو روي خاک، آن سر تو روي ني
اي قيامتت به پا! کو جزا و کو عذاب؟
ديدمت که ماندهاي، تشنه لب، لب فرات
اي فداي رفتنت! بعد از اين نه من، نه آب!
با سر تو همسفر، کاروان غربتت
سوي شهر شوم شام، مثل تشنه در سراب
عاشقانه هر دلي، با سري به گفت و گو
در ميانه اين منم، با سر تو در خطاب
نغمهات حسين من! جان دهد رباب را
باز با دلم بخوان، آيهاي از اين کتاب
من کنار قتلگاه، خواندهام به خطّ خون
آيهاي مقطّعه؛ حا و سين و يا و نون
محمد جواد غفور زاده:
اينجا که بال چلچله را سنگ ميزنند
ماهِ اسير سلسله را سنگ ميزنند
اي آسمان نگاه کن! اين قوم سنگدل
ياران پاک و يکدله را سنگ ميزنند
يا تيغ رويِ «آيۀ تطهير» ميکشند
يا «آيۀ مباهله» را سنگ ميزنند
وقتي که دستهاي علمدار قطع شد
پاهاي غرق آبله را سنگ ميزنند
با آنکه هست آينۀ عصمت و عفاف
پرچم به دوش قافله را سنگ ميزنند
محراب اگر که خم شود از غم، عجيب نيست
روح نماز نافله را سنگ ميزنند
تفسير عشق بود و پريشاني حسين
وقتي زدند سنگ، به پيشاني حسين
محمد حسين ملکيان:
با سري بر ني، دلي پُر خون، سفر آغاز شد
اين سفر با کولهباري مختصر آغاز شد
کربلا اما براي زينب از اين پيشتر
از شکاف فرق خونين پدر آغاز شد
کربلا شايد که با تيري به تابوت حسن
کربلا شايد که با خون جگر آغاز شد
خيمهاي که سوخت، زينب را به حيرت وا نداشت
کربلا از شعلههاي پشت در آغاز شد
کربلا را ديدهاي از چشم زينب؟ معجزهست!
وَه! چه اعجازي که با شقّالقمر آغاز شد
اربعين، زينب مجال گريه بر اين داغ يافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد
کربلا با داغ هفتاد و دو تَن پايان گرفت
کربلاي ديگري با يک نفر آغاز شد...
سعيد بيابانکي:
کيست اين زن، اينکه بر بالاي منبر ايستاده
در ميان اين همه شمشير و خنجر ايستاده
کيست اين زن، اينکه با تيغ زبان آتشينش
روبهروي صاحبان سبحه و زر ايستاده
گرچه از دشمن فراوان زخم خورده داغ ديده
مثل کوهي باز هم اللهاکبر، ايستاده
گاه بالاي سر سرهاي بيتن گريه کرده
گاه بالاي سرِ تنهاي بيسر ايستاده
در کلامش خشم و آرامش تو گويي تواَمانند
آري آري آن طرف انگار حيدر ايستاده
کيست اين زن، زينب کبراست يا زهراي ثاني
اينکه در اين مسجد بيبام و بيدر ايستاده
زن مگو، بنتالجلال اختالوقاري آسماني
مثل کوه محکمي پشت برادر ايستاده
با وجود آن همه زخم زبان از اهل کوفه
راستقامت عين عباس دلاور ايستاده
خم به ابرويش نيامد از ملامتهاي دشمن
بر سر حکم الهي چون پيمبر ايستاده
کيست اين زن، اينکه چون سروي ميان آتش و دود
با وجود آن همه داغ مکرر ايستاده
شام، تاريک است و خيل کوفيان در شب شناور
زينب اما مثل ماهي روي منبر ايستاده
زينب است اين دختر حيدر که از مردان عالم
آري آري، يک سر و گردن فراتر ايستاده
پرچم شاه شهيدان تا ابد بالاست بالا
بر سر پيمان خود تا صبح محشر ايستاده
قربان وليئي:
وادي به وادي ميروم دنبال محمل
آهستهتر اي ساربان! دل ميبري، دل
اشک ملائک ميچکد از کهکشانها
پيچيده در هفت آسمان بانگ سلاسل
اي آسمان! پايين بيا منظومه اينجاست
هم اختران بر گِـرد او، هم ماه کامل
گاهي به زانوي پيمبر، گه به نيزه
عشق است و او را ميبرد منزل به منزل
صوفي! بِهِل اين اربعين در اربعين را
با ذکر او يکروزه طي گردد مراحل
صوفي! سماع راستين در کربلا بود
در خون خود چرخيدنِ مردانِ بِسمِل
او محشر است، او رستخيز ناگهان است
ميافکنَد در سينهها ذکرش زلازل
اي روضهخوان! تنها بگو نامش حسين است
ديگر چه حاجت خواندن از روي مقاتل؟
محمد رضا شرافت:
حال ما در غم عظماي تو ديدن دارد
در غمِ تشنگيات اشک چکيدن دارد
تو بخوان باز بخوان باز که از لبهايت
صوت قرآن به روي نيزه شنيدن دارد
چقدر بوي دل و موي پريشان آورد
از سر نيزه نسيمي که وزيدن دارد
خيزران بر لب تو ميزند آتش بر دل
ميکشم آه که اين آه کشيدن دارد
گاه گاه از دل آشفتۀ خود ميپرسم
غنچهاي خشک که پرپر شده، چيدن دارد؟
عيد قربان شده و نوبت تو شد اما
خنجر اين بار چرا قصد بريدن دارد؟
کاروان تو کجا و من خسته اما
دل من هم به خدا شوق رسيدن دارد