ریشه ضرب المثل/ آنچه گذشته افسوس مخور

بيتوته/ کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آنچه گذشته افسوس مخور به کساني ميگويند که افسوس کارهاي گذشته را ميخورند.
داستان ضرب المثل:
روزي، صيادي به قصد شکار پرنده، دامي پهن کرد. گوشهاي کمين کرد و به انتظار نشست. کمي که گذشت بالاخره پرندهي گرسنهاي با ديدن دانههايي که روي زمين ريخته شده بود به سراغ دانهها آمد و در دام شکارچي گرفتار شد. در آن حال تور بزرگي روي پرنده افتاد و او را گرفتار کرد.
شکارچي نگاهي به پرندهي در دام انداخت و گفت: شانس مرا ببين اين ديگه چه پرندهاي هست. نه زيبايي دارد نه صدايي، بهتر است با آن آبگوشتي درست کنم و بخورم. شکارچي پرنده را داخل کيسهاي انداخت تا به سمت خانه راهي شود. در همين حين پرنده زبان باز کرد و گفت: شکارچي تو راست ميگويي، من نه زيبايي دارم و نه خوش صدا هستم؟ حتي گوشتي به تنم نيست که بخواهي با من آبگوشت لذيذي براي خودت بپزي و بخوري. شکارچي نگاهي دوباره به پرنده انداخت و گفت: راست ميگويي! ولي چه کار کنم روزي امروز زن و بچهي من همين قدر بوده از هيچي که بهتره؟
پرنده گفت: هيچي از من بهتره. حداقل باعث خنده خانوادهات نميشوي. تو من را آزاد کن تا هم جوجههاي کوچک من از گرسنگي نميرند و هم اينکه من سه پند به تو ميدهم که به مراتب بهتر از خوردن من لاغر و کوچک باشد.
شکارچي گفت: پندهايت را بگو تا ببينم ميارزد که تو را آزاد کنم يا اينکه تو را بخورم بهتر هست. پرنده گفت: اين منصفانه نيست، من هرچه بگويم شايد به مذاق تو خوش نيايد و بخواهي من را بخوري. بهترين کار اين است، همين حالا که ميخواهي من را در کيسه بيندازي اولين پند را بگويم اگر خوشت آمد، آزادم کن تا به لب ديوار بپرم آنجا پند دوم را خواهم گفت و پند سوم را وقتي در حال پرواز بودم برايت ميگويم. شکارچي قبول کرد تا پرنده را آزاد کند و پندهاي پرندههايش را بشنود.
پرنده گفت: اول اينکه هرچه شنيدي را باور نکن، اول آن را با عقل و شعورت بسنج و هر حرف محالي را قبول نکن. بعد شکارچي او را آزاد کرد تا روي ديوار بپرد. پرنده که آزاد شده بود خود را روي ديوار رساند و گفت: براي آنچه که از دست ميدهي افسوس مخور. و بعد در حالي که خود را آماده پرواز ميکرد گفت: خوب هست بداني در چينهدان من يک مثقال طلاي خالص پنهان شده اگر مرا به خانه ميبردي و براي درست کردن آبگوشت سر ميبريدي و آن يک مثقال طلا را پيدا ميکردي و ميتوانستي آن را بفروشي و زندگيات را متحول کني.
شکارچي تازه فهميد چه کلاهي سرش رفته شروع کرد به داد و بيداد و گفت: چرا تا وقتي در دست من اسير بودي حرفي از آن طلا نزدي؟ چه کلاهي تو پرنده نيم وجبي سرم گذاشتي.
پرنده سعي ميکرد روي شاخهاي بنشيند که دست شکارچي به آساني به او نرسد. از طرفي شکارچي که نميتوانست ببيند شکارش به همين سادگي از دستش در رفته، زير درختي که پرنده روي آن نشسته بود رفت و شروع کرد به چرب زباني و گفت: آخه حيف است پرندهي دانايي که اينقدر خوب پند و اندرز ميدهد در اين جنگل همينطوري بچرخد شکارچي زياد است و هر آن ممکن است تو را در دام بيندازد و نادانسته بخورند.
من پيشنهاد ميدهم تو اجازه بده تا من روي شاخهاي امن براي تو و جوجههايت لانهاي درست کنم تا به من نزديک باشي و من بتوانم هر روز از پند و اندرزهاي زيباي تو استفاده کنم. حداقل ميتوانم راه و روش درست زندگي کردن را از تو ياد بگيرم.
پرنده که ميدانست نيت شکارچي از اين همه محبت ناگهاني چيست به او توجهي نکرد. ولي شکارچي که مصمم بود به هر قيمتي شده پرنده را به دست آورد گفت: دو پند اولت حرف نداشت. پند سوم را به همين نيکويي بگو تا من استفاده کنم.
پرنده که تازه جان سالم به در برده بود، گفت: تو خيلي زرنگ و طمعکار هستي. چنين آدمي پند و اندرز و نصيحت به دردش نميخورد، همان دو پند براي تو کافي است برو و با همان دو پند خوش باش. شکارچي گفت: چرا نسبت به من اينقدر بدبين هستي.
پرنده گفت: مگر من در آن دو پند به تو نگفتم که چيز غيرممکن و محال را قبول نکن. شکارچي گفت: بله. پرنده گفت: احسنت! خودت جواب خودت را دادي، مرد حسابي من کلاً يک مثقال گوشت دارم چه طور يک مثقال طلا را ميتوانم در چينهدانم نگه دارم.
اصلاً يک مثقال طلاي يک تکه را نميتوانم قورت بدهم در ثاني مگر من در پند دوم به تو نگفتم براي آنچه که از دست ميدهي افسوس مخور؟ حالا فرض ميکنيم چنين تکهي طلايي در چينهدان من مخفي هست. چرا وقتي آن را از دست دادي، خودت را به تکاپو انداختي به هر حيله و نيرنگي شده آنچه از دست دادي را دوباره به دست آوري. پس تو نيازي به پند سوم نداري. بعد پرنده پر زد و رفت. شکارچي همانجا نشست و تازه فهميد که اين پرندهي يک مثقالي توانسته چه جوري سر او کلاه بگذارد.