داستانک/ خدا کند مارا هم قبول کنند
![داستانک/ خدا کند مارا هم قبول کنند](https://app.akharinkhabar.ir/images/2020/09/19/af6c7a7e-f0dc-482f-8cd1-b46dd679b765.jpeg)
مشرق/ نا نداشتيم. گرما امانمان را بريده بود اماديدن تابلوي کربلا توي مسير يکباره همه چيز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسيدن به کربلا نيروي تازهاي به همه کاروان داده بود. حس و اميد رسيدن، خستگي را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بيت امام خجالت ميکشيدند.
شروع کرديم به درآوردن کفش هايمان. بعضي از بچه ها کفشهاشان را از بند، به کيفشان آويزان کرده بودند. ياد حر افتادم. حر ابن يزيد رياحي، وقتي مي خواست با تمام خطاهايي که کرده بود، از امام حسين (عليه السلام) عذرخواهي کند. حري که چکمه هاش را پر از خاک و سنگ کرد و سر به زير انداخت و رفت طرف ارباب.
گمان ميکنم توي آن شرايط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفش هام که از گردن آويزان بودند زل زدهبودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند...؟!»
* کيوان امجديان