نماد آخرین خبر

طنز/ توفیق اجباری

منبع
روزنامه شهروند
بروزرسانی
طنز/ توفیق اجباری

روزنامه شهروند/ چند روزي مي‌شود که با ايده‌هاي شهروزخان دکوراسيون کافه را تغيير داديم و بعد از اتاق فکر دونفره‌مان به اين نتيجه رسيديم که دستمال‌هاي روي ميز را به حالت مثلثي تا بزنيم و درون ليوان‌ها بگذاريم تا شأن و منزلت کافه بالاتر برود. هر دو ايستاده بوديم و به نتيجه طراحي‌مان در سکوت نگاه مي‌کرديم. شهروزخان صدايش را صاف کرد و گفت: «بايد تو همون آلمان مي‌موندم به خدا. واسه اينجا زيادم.» من هم چون حقوقم دوماه عقب افتاده و پولم پيش شهروزخان گير است، با سر تأييد کردم و گفتم: «اين کارا يه نبوغ خاصي مي‌خواد که خداروشکر شما داريد.» در کافه را باز کردم تا نفس عميقي بکشم که پاهايم به چيزي خورد. نوزادي داخل پتو پيچيده شده بود و درحالي ‌که داشت گريه مي‌کرد، جلوي در گذاشته شده بود. هر دو به نوزاد خيره مانده بوديم که شهروزخان گفت: «خودم بزرگش مي‌کنم!» اين حجم از جوگيري لحظه‌اي را فقط مي‌توان در نوجوان‌هاي سيزده‌ساله ديد اما متأسفانه شهروزخان هنوز نتوانسته از آن عبور کند. نوزاد را در بغلش گرفت و پلک‌هاي بچه را پايين مي‌کشيد و به مردمک چشمش خيره مي‌شد و مي‌گفت: «نمي‌فهمم مشکلش چيه!»  نوزاد را بو کردم و گفتم: «شهروزخان اون توي فيلماست که از مردمک چشم مشکل رو پيدا مي‌کنن. تو دنياي واقعي بايد بو کني. تا گلو کثيف‌کاري کرده، بايد عوضش کنيم.» شهروزخان چند لحظه نگاهم کرد و بچه را گذاشت روي ميز و گفت: «عوضش کن ديگه» گفتم: «خودتون مي‌خواستيد بزرگش کنيد که» دست به سينه ايستاد و گفت: «اين قسمتشو تو بزرگ کن، بقيه‌اش با من.» حيف که حقوقم دست اين پيرمرد است. پتو را باز کردم و قبل از اينکه توفيق تعويض پوشک را داشته باشم، زني وارد کافه شد و گفت: «بچه رو بده.» شهروزخان بچه را از روي ميز بلند کرد و گفت: «معلومه که نميدم! بچه مفت پيدا کردي؟»» زن چشم‌هايش درشت شد و گفت: «تو بچه مفت گير آوردي! بچه خودمه. خودم گذاشتم جلوي در کافه.» شهروزخان گفت: «تو غلط کردي! هرکي زودتر برداره مال اونه.» زدم به بازوي شهروزخان و گفتم: «شهروزخان دودقيقه است پيداش کردي.» با بچه رفت پشت کانتر و گفت: «اگه بچه رو مي‌خواي واسه چي گذاشتيش دم در کافه؟!» زن گفت: «آقا هنوزم مي‌خوام بذارمش سر راه ولي کافه رو اشتباه گرفتم. مي‌خوام بذارم سر راه کافه روبه‌رويي؟» اينجا بود که دوباره کسي دست گذاشت روي نقطه ضعف ما. گفتم: «کافه روبه‌رويي چرا؟» زن از پنجره کافه روبه‌رو را نگاه کرد و گفت: «شما خودت مقايسه کن. ببين چقدر درست درمونه، صندلياش خدا تومنه. پر از مشتري. گارسوناش هم کروات زده. بعد اينجا سگ رد نميشه، دستمالاشو که عين چلوکبابيا مثلثي تا زديد گذاشتيد تو ليوان. شما باشي بچه تو ميذاري سر راه کدوم کافه؟» شهروزخان که سرخ شده بود، گفت: «معلومه که سر راه اين کافه. دنج، تميز، کادر مهربان و حرفه‌اي.» زن بچه را از بغل شهروز گرفت و گفت: «شما يه کافه رو نتونستيد رشد بديد، مي‌خوايد بچه منو به جايي برسونيد؟» شهروز هم داد زد: «از تو بهتره که مي‌خواي بذاريش سر راه!» زن هم بلندتر داد زد: «ببند دهنتو پول ندارم!» شهروز دستش را کوبيد روي کانتر و نعره زد: «از حقوق اين کم مي‌کنم، پولشو ميدم بهت واسه اون بچه ولي نذارش سر راه.» به شهروزخان نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت اشاره‌اش به سمت «اين» کسي نيست جز من. زن نگاهم کرد و گفت: «راست ميگه؟» قبل از اينکه چيزي بگويم، شهروزخان گفت: «از خداشم هست.» و اين‌گونه ديگر حقوقي در کار نيست که گير شهروزخان باشم و مجبور شوم به خاطرش از او تعريف کنم!

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره