داستان واقعی/ آمدهای رفیقبازی کنی یا برای خدا بجنگی؟

مشرق/ آبان سال ۱۳۶۶ بود که سوار اتوبوسها شديم که عازم جنوب شويم. استقبال مردم براي بدرقه رزمندگان همچون سري قبل ديدني بود. شب از تهران حرکت کرديم و صبح به دو کوهه رسيديم. اتوبوسها داخل پادگان دو کوهه کنار ساختمان ها ايستادند، از قبل هماهنگ شده بود و ما براي خوردن صبحانه به حسينه دوکوهه رفتيم حسينيه حاج همت در يک سوله ي خيلي بزرگ بود که سقف بلندي داشت و بيشتر از دوهزار نفر درآن، جا مي شد.
بعد از صبحانه از حسينيه بيرون آمديم يک حوض مستطيلي بزرگ و قشنگي کنار حسينيه بود. در ضلع غربي حسينيه حمام لشگر قرار داشت. پشت حسينيه ساختمان هاي يک طبقه بود و نوعاً واحدهاي اداري بودند که کارهاي ستادي و خدماتي مي کردند. که جلوي ساختمان به صف مان کردند پانصد نفري مي شديم مسئولين بسته به نياز گردان ها و واحدهاي لشگر صد تا صد تا يا بيشتر تقسيم مان کردند اسم من جز گردان کميل ثبت شد. هر گرداني تدارکات داشت که براي گرفتن لباس، کارت، پلاک و اسلحه بايد به آنجا مي رفتيم همه را از تدارکات گرفتم اين بار لباسهايم گشاد نبود و برخلاف جزيره مجنون قاب تنم بود.
وسايلهايمان را داخل ساختمان برديم ساختمان هاي پنج طبقه که براي آسايشگاه نيروهاي رزمنده بود وهر ساختمان در تصرف يک گردان بود. وارد ساختمان که شدم يک راهرو بود اتاق هاي ما در طبقه سوم بود وسايل هايمان را داخل اتاقي که تقريبا پنجاه متر مي شد گذاشتيم و براي نماز به حسينيه رفتيم. به رديف نشسته بوديم و براي خواندن نماز آماده مي شديم که يک لحظه دو رديف جلوتراز من، همايون مخلص آبادي فراهاني را ديدم با خوشحالي به سمتش رفتم بعد از احوال پرسي همايون گفت: «اومدي اينجا؟»
_ آره
_ خوب کاري کردي. بيا پيش ما، تو گردان عمار
_ من که نمي تونم، تو يه کاري بکن که منم بيام، تنهام و تو اين گردان کسي رو نمي شناسم
_ باشه من درستش مي کنم يه نامه ميدم و قضيه حل ميشه
همايون مخلص آبادي فراهاني معاون گردان عمار بود مي گفتند گردان عمار برابر با يک لشگر است از اين نظر که بيشتر نيروهايش از بچه هاي باسابقه ي جنگ بودند. همايون از رزمندگان قديمي بود درطول حضورش در مناطق جنگي در واحدهاي مهم اطلاعات و عمليات و گردان تخريب خدمت کرده بود. و بيشتر فرماندهان و مسولان لشگر را مي شناخت و حرفش برو داشت.
همايون نامه اي خطاب به يکي از نيروهاي آزاد گردان کميل به نام «محمدرضا کريمي» نوشت.
نامه را به اتاق فرماندهي گردان بردم. داخل اتاق شدم، محمدرضا کريمي پشت ميز نشسته بود به نظر حدود بيست و چهار،پنج ساله بود. لاغر با چهره استخواني، سلام کردم و نامه را به دستش دادم. نگاهي به نامه انداخت و گفت: «اشکالي نداره مي توني بري، ولي فقط يه چيزي، مگه تو اومدي رفيق بازي کني؟ يا اومدي براي خدا بجنگي؟»
_ اومدم براي خدا بجنگم.
_ خب، گردان عمار پر از نيروهاي با تجربه است، تو گردان کميل هم نيروي با تجربه داريم اما کمتر از گردان عماره، اگر تو اينجا باشي مي توني دستي به ما بدي و کمک حالي برامون باشي، چون ما اين سري نيرويي که گرفتيم اکثرشون نيروهاي تازه واردن که با خودت اومدن، ولي شما مي گيد من جبهه بودم پس باتجربه هستي اينجا وجودت لازم تره ظاهر محمدرضا کريمي طوري بود که آدم فکر مي کرد فرد خجالتي است. اما در عين حالي که محجوب بود در صحبتهايش اقتدار و صلابت بود، هيبت و شخصيت با نفوذي داشت. با حرفهايش مرا مجاب کرد که گردان عمار نروم.
من براي اينکه اسم گردان عمار اعتبار داشت و دهان پر کن بود مي خواستم به آنجا بروم که بين خودم و رزمندگاني که براي اولين بار به جبهه آمده اند، فرق داشته باشم، که اين غرور و هواي نفس بود. که محمدرضا کريمي، با چند جمله من را متوجه اشتباهم کرد. قانع شدم که اگر براي رضاي خدا آمده ام بايد کارآيي خودم را درهمين جا نشان دهم، بخاطر همين درگردان کميل، گروهان شهيد مدني، دسته اباعبدالله ماندم.
دسته ابا عبدالله سي و سه نفري بودند از آنها هيچ کس را نمي شناختم وقت شام به ساختمان گردان کميل برگشتم. داخل اتاق سفره پهن بود و همه ي بچه ها دور سفره نشسته بودند. رفتم، انتهاي سفره نشستم جلوي هر دو نفر يک کاسه روحي گذاشتند که با هم غذا بخوريم. قاشق به دست، منتظرغذا بوديم که برايمان بياورند. سر چرخاندم و به بچه هايي که دور سفره نشسته بودند نگاه مي کردم که يکدفعه سر سفره، پسري با صورت گرد و سفيد، چشمان درشت و ابروهايي نازک، که شبيه سيد رامين بود، ديدم چشمانم را باز کردم تا با دقت نگاه کنم. بله سيد رامين بود کچل کرده بود و کنارسفره نشسته بود، نمکدان را که کنارم بود، برداشتم و به سمتش پرت کردم من يک رگم لُر است و نشانه گيري ام حرف ندارد نمکدان دقيق به وسط پيشاني اش خورد.
شانس آورد که نمکدان پلاستيکي بود وگرنه مغزش متلاشي شده بود. گفتم: « هوو... تو اينجا چکار مي کني؟» سرش را به سمت صدا چرخاند نگاهم کرد و خنديد بعد هردو با عجله بلند شديم که به سمت همديگر برويم. ولي بچه هايي که کنارم نشسته بودند فکر کردند مي خواهم دعوا کنم بغل دستي ام، دستم را گرفت و گفت: «برادر زشته بشين»
من از سر ذوق در فکر اين بودم که زودتر بروم و سيد رامين را ببوسم. اما اينها من را گرفته بودند و ول نميکردند. من اين سر سفره بودم و سيد رامين آن سر سفره، او تقلا ميکرد سمت من بيايد، من تقلا ميکردم به سمت او بروم. يک سري از بچهها دست من را گرفته بودند و يک سري ديگر هم دست سيد رامين را. مدام بغل دستيام، روي من را ميبوسيد و ميگفت: «صلوات بفرست، برادر آخه اين چه کاريه؟ قباحت داره» آخرسر عصباني شدم و گفتم: «بابا ولم کن ميخوام برم بغلش کنم رفيقمه»
_ اگر رفيقته پس مگه مرض داري اينطوري نمکدون پرت ميکني و داد ميکشي
دست من و سيد رامين را ول کردند. همان وسط سفره همديگر را بغل کرديم و بوسيديم.
کل بساط سفره بهم ريخت. اين بهم ريختگي زماني بيشتر شد که من رفتم و پيش سيد رامين نشستم کلا ترتيب سفره عوض شد، من قرار بود با يکي ديگر هم کاسه شوم سيد رامينهم همينطور. حالا با آمدن من به کنار سيد رامين نظم بهم خورده بود و بايد مجدد همگي يک هم کاسه پيدا ميکردند. صداي اعتراضات بالا رفت و هر کسي چيزي ميگفت: «من نميخوام با فلاني تو يک کاسه غذا بخورم، چرا ترتيب رو بهم زديد و...» دعوا و مرافعه به پا شده بود. اين دعوا با آمدن قابلمهي آبگوشت به اتاق پايان يافت. هر کس جايي نشست.
کنار سيد رامين نشسته بودم و هر دو از يک کاسه آبگوشت را با ولع ميخورديم و حرف ميزديم. برخلاف بعضيها که اشتهايشان کور شده بود براي من چند برابر شده بود. با وجود سيد رامينانگار دنيا را به من داده بودند. حالا اگر يک لشکر هم به من ميگفتند: «نامه بهت مي ديم و هر گرداني که دوست داري برو قبول نمي کردم.» فقط دوست داشتم همين جا بمانم در گردان کميل، پيش سيد رامين.
چقدر دلم براي سيد رامين تنگ شده بود آخرين باري که ديدمش تقريباً هفده ماه پيش در جزيره مجنون بود آدرس درستي از او نداشتم که به سراغش بروم فقط مي دانستم که درخيابان پيروزي ساکن است. حالا من باز با سيد رامين افتاده بودم که اين اتفاق خوب را با دنيا عوض نمي کردم.
سيد رامين معاون دسته بود و به من گفت که پيک دسته شوم. اما من به او گفتم: «من تازه اومدم نفرات و مسئولين را نمي شناسم.بالاخره پيک دسته بودن، مستلزم اينه که چهار نفر رو بشناسي که پيغام ببري و بياري» بخاطر همين قبول نکردم و به عنوان يک نيروي عادي دسته بودم.
همين که با سيد رامين در يک جا افتاده بودم، جاي شکر داشت و برايم کافي بود.
آن شب من با وجود سيد رامين توانستم در اتاق، کنار ديوار بخوابم. که جز بهترين قسمت اتاق محسوب مي شود. آنهايي که قديمي تر بودند، جاهاي بهتر اتاق را تصرف مي کردند آنهايي که مثل من جديد بودند دم پنجره، دم در و يا تو راهروي ساختمان مي خوابيدند، ولي من سيد رامين را داشتم و نورچشمي بودم.
فردا صبح با مناجات اميرالمومنين که صدايش از بلندگو پخش مي شد بيدار شديم. براي نماز صبح به حسينيه رفتيم. نماز صبح را که خوانديم جلوي ساختمان گردان به خط شديم و به ستون به سمت ميدان صبحگاه حرکت کرديم.
*متن فوق بخشي از خاطرات زندگي جانباز شيميايي «بهروز بيات» که به قلم «ليلا اميني» نوشته شده است.