داستانک/ جواب چهار نفر
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول: مرد فاسدي از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: اي شيخ؛ خدا مي داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستي ديدم که افتان و خيزان راه مي رفت، به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي.
گفت: تو با اين همه ادعا قدم ثابت کرده اي..؟؟!
سوم: کودکي ديدم که چراغي در دست داشت، گفتم اين روشنايي را از کجا آورده اي؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شيخ شهري، بگو که اين روشنايي کجا رفت..؟
چهارم: زني بسيار زيبا ديدم که درحال خشم، از شوهرش شکايت مي کرد.
گفتم: اول رويت را بپوشان، بعد با من حرف بزن؛
گفت: من که غرق خواهش دنيا هستم، چنان از خود بيخود شده ام که از خود خبرم نيست؛ تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري