3
1
2.9K
حوزه/ سرش را بالا گرفت و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد. هنوز نميدانست کجا آمده است. تا به حال اين همه آدم را يکجا نديده بود. بوي تند عطر و ادکلن تمام وجودش را پر کرده بود. ناگهان صدايي شنيد: «عروس اومد. عروس اومد.» و به دنبال آن صداي سوت و کفزدن آدمها بلند شد و دستي او را به سمت بالا پرتاب کرد. حالا از آن بالا بهتر ميتوانست دوروبرش را نگاه کند. با هيجان مشغول تماشاي آدمها بود که حس کرد به سمت پايين کشيده ميشود.
درست در لحظهاي که روي زمين نشست، چيزي بلند و نوکتيز توي تنش فرورفت. نقل سفيد آهي کشيد و گفت: «کاش پايان زندگيام به جاي خردشدن زير پاشنهي يک کفش، زير دندانهاي دختري بود که از شادي لبخند ميزد!»