داستانک/ بهلول و مرد رند

روزنامه شهروند/ بهلول سکه طلايي در دست داشت و با آن بازي ميکرد. مرد رِندي اين را ديد و چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت :«بهلول اگر اين سکه را به من بدهي در عوض ١٠ سکه به همين رنگ به تو ميدهم.» بهلول چون سکههاي او را ديد دانست که همه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند. پس به آن مرد گفت: «به يک شرط قبول ميکنم. اگر تو سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عَرعَر کني، من سکهام را با سکههاي تو تاخت ميزنم.» مرد شرط را قبول کرد. او ابتدا کمي اطراف را پاييد تا نکند دوستي، همسايهاي يا آشنايي شاهد ماجرا باشد، سپس با خيال راحت شروع به عَرعَر کرد. مرد رِند پس از آنکه از کار خود فارغ شد به بهلول رو کرد و گفت: «بهلول جان، الوعده وفا.» بهلول لحظاتي در چهره او نگريست و سپس گفت: «تو با اين همه خريت فهميدي سکهاي که در دست من است از طلاست، آن وقت چطور انتظار داري من نفهمم سکههاي تو از مس است!» مرد که متوجه نکته کلام بهلول شده بود با خجالت از پيش او گريخت.