چگونه محمود افغان جلوی چشم شاه، فرزندانش را سر برید؟

باشگاه خبرنگاران/ سالها پيش در چنين روزي شوراي بزرگان کشور در مشهد دورهم جمع شده و تصميم گرفتند اصفهان را از دست افغانها نجات دهند. از اين رو نادرقلي ميرزا را که بعدها نادرشاه شد، به عنوان فرمانده لشکر ايران برگزيدند.
اينکه نادر چگونه توانست پس از هفت سال افغانها را از ايران بيرون کند، خود حديثي است مفصل. اما آنچه جالبتر است اين است که چگونه افغانها توانستند به راحتي از قندهار به اصفهان آمده و پايتخت صفويه را که در آن روزگار يکي از سه امپراتوري بزرگ شرق بود تصرف کرده و دودمان صفويه را بر باد دهند.
آنچه مورخان ميگويند اين است که شخصيت شاه سلطان حسين در اين ميان بيش از هر عاملي در نابودي صفويه نقش داشته است. طبق نظر برخي متفکران فلسفه سياسي مانند سيد جواد طباطبايي، ايران نوين صفوي فاقد ساختار سياسي منظم و دقيق بود و به همين دليل تمام قدرت در اين سلسله به دست شاه بوده است.
از اين رو زماني که شاه صفوي مقتدر بود و زندگي را در حرم سرا نميگذراند، ايران نيز مقتدر بود؛ همانند ايران عصر شاه عباس اول که به اوج قدرت رسيد، اما زماني که شاه انساني ضعيف النفس بود ايران نيز به سرعت رو به زوال ميرفت چراکه ايران عصر صفوي ساختار سياسي منسجمي نداشته است؛ طبقه وزرا شکل نگرفته و امراي ارتش نيز قدرت کافي نداشتند و بيشترشان از طريق تملق شاه به قدرت ميرسيدند. از اين رو است که نابودي سريع صفويه را بايد بيش از هر چيز در ضعف شخصيتي آخرين پادشاه (واقعي) اين سلسله يعني شاه سلطان حسين ديد.
شاه سلطان حسين، خرسواري مهربان که عاشق زنان بود
رستم الحکما در کتاب خود رستم التواريخ تعبير جالبي در مورد شخصيت شاه سلطان حسين دارد. او در اين باره ميگويد: " از آثار ضعف دولت و اقبال آن سلطان جمشيد نشان، آنچه به ظهور رسيد، اول اين بود که طبع اشرفش از اسب سواري متنفر شده و مايل به خر سواري شده بود و با زنان خاصه خود به باغها و بوستانها و مرغزارها بر خر مصري يراق مرصع، سوار شده، تشريف ميبردند و به هر قريه که داخل ميشد، زنان و دختران آن قريه، بي چادر و پرده به استقبالش ميآمدند ... "
تعبيرات رستم الحکما به خوبي خوي شاه سلطان حسين را نشان ميدهد. آخرين شاه صفوي تقريبا تمام عمرش را در حرم سرا زندگي کرده بود. متاسفانه اين بخشي از سنت شاهان صفويه شده بود که از ترس شورش فرزندانشان آنها را از مسائل حکومتي و لشکري دور نگه داشته و آنها را در حرم سرا نگه ميداشتند. شاه سلطان حسين نمونه اعلاي اينگونه شاهزادگان است. او به حدي از مسائل کشوري و لشگري دور بود که حتي سوارکاري نيز بلد نبود.
رستم التواريخ در وصف اين شاه و آدابش روايات عجيبي آورده است. از جمله اينکه او به شدت به روابط جنسي علاقهمند بود و روزي هزار زن را به عقد خود درآورده و بعد از کام گرفتن از آنها همه را طلاق ميداد. طبق روايات، وقتي شاه صفوي به يک زن شوهردار علاقه مند ميشد، شوهر آن زن موظف ميشد همسرش را طلاق داده و آن را تقديم شاه کند. شاه هم پس از عقد آن زن و کام گرفتن، او را طلاق ميداد و به خانه پدر بازميگرداند.
طبق روايت رستم الحکما به دستور شاه سلطان حسين سه روز در سال مردان حق خروج از خانه را نداشتند و به جاي آنها زنان بايد از خانه بيرون ميآمدند. در اين سه روز شاه و خواجگانش به شهر آمده و زنان را مشاهده ميکرد.
با وجود اين نقصان، شاه سلطان حسين شاهي به شدت نرم خو بود. طبق گزارش جهانگرداني که با او ملاقات داشتند، بزرگترين نقص او اين بود که هيچ مجرمي را اعدام نميکرد. در واقع، او هيچگاه خاطيان را مجازات نميکرد و، چون از خونريزي گريزان بود فقط دستور جابه جايي آنها را در قصر و ارکان قدرت ميداد. اين سياست شاه صفوي باعث شد امراي ارتش و وزرا بيش از حد قدرت بگيرند و حتي فرمان شاه را اجرا نکنند.
سياست ديگر او علاقه مندي شديد به معماري و کاخ بود. روايت است که او درآمد يک سال ارتش صفوي را خرج عمران و توسعه کاخ "فرح آباد" ميکرد. اين امر باعث شده بود بودجه کشور به شدت رو به کاهش نهد و لشگريان گرسنه شوند.
سياست اشتباه ديگر او، اما دادن عمارت به افراد ناآشنا به سياست و ملک داري بود. گرگين خان يکي از اين افراد است. او يک گرجي مسيحي الاصل بود که بعدها شيعه شده بود. او از طرف شاه صفوي به عمارت قندهار رسيد که بيشتر مردمش سني مذهب بودند. انسانهاي آشنا به تاريخ ميدانند حکومت بر افغانهاي سني مذهب آداب خود را دارد. گرگين خان اين آداب را نميدانست و بي توجه به اکثريت سني مذهب قندهار شروع به خفت اهل سنت کرد.
اين اقدام باعث شورش افغانهاي غلزايي شد. "ميرويس هوتک" رهبر غلزاييها بود که عليه گرگين خان شورش کرد و پس از قتل او توانست قندهار را به استقلال برساند. مجاورت قندهار با قلمرو حکومت گورکانيان هند در اين شورش بي تاثير نبود.
طبق گفته نويسنده رستم التواريخ، ميرويس در ابتدا قصد شورش نداشت. او خود را به اصفهان رساند تا شکايت خود را به سمع شاه سلطان حسين برساند، اما وزراي شاه او را دستگير کرده و پس از اينکه نامه شاه به او را در دهانش چپانده و مجبورش کردند آن را قورت دهد با دست بسته به قندهار فرستادند. اين حرکت باعث تحقير ميرويس شد و از اين رو شورش خود را آغاز کرد.
شورش محمود افغان و پيش روي به سوي اصفهان
شاه سلطان حسين طي هفت سال حکمراني ميرويس بر قندهار، نتوانست او را به زانو درآورد و ميرويس به صورت خود مختار قندهار را اداره ميکرد. نهايتاً پس از مرگ ميرويس، ميرعبدالعزيز يا مير عبدالله برادر ميرويس جانشين او شد، اما با کمک افغانها، محمود افغان فرزند ارشد ميرويس، با قتل مير عبدالله کنترل قندهار را به دست آورد.
محمود افغان پس از به قدرت رسيدن، هزارهها، پشتونها و بلوچها را متحد کرد و شروع به تاخت و تاز در ايران نمود. محمود افغان ابتدا در سال ۱۱۳۴ هجري قمري به ايران حمله کرد. او در اين هجوم تا کرمان پيش رفت و اين شهر را عرصه تاخت و تاز خود قرار داد. سپس به علت مقاومت صفويان و هجوم " لطفعلي خان داغستاني" فرمانده لشکر صفويه به قندهار بازگشت.
محمود دو سال بعد با سپاهي ۲۰ هزار نفري بار ديگر به ايران لشکر کشيد. او اين بار از سيستان به کرمان و سپس از آنجا راهي اصفهان، پايتخت صفويه شد.
شاه سلطان حسين وقتي فهميد محمود نزديک اصفهان است به او پيشنهاد باج هنگفتي داد، اما محمود افغان نپذيرفت و وحشت همچنان در اصفهان باقي ماند. در اين حين صاحب منصبان شاه سلطان حسين برسر چگونگي دفاع از اصفهان با هم اختلاف نظر داشتند.
شاه سلطان حسين فرمانهايي خطاب به سرداران و حکام برخي ولايات فرستاد و تأکيد کرد که با سپاهيان تحت فرمان خود هر چه زودتر در پايتخت حاضر شوند، اما جمعي از سرداران که در نواحي فارس و آذربايجان بودند، هنگامي که نزديک اصفهان رسيدند همين که چشم ايشان بر علامات افغانها افتاد، راه فرار پيش گرفته، هر يک به سمت ولايات خود فرار کردند.
سرانجام دو سپاه روبهروي هم قرار گرفتند. سرداران شاه سلطان حسين عليرغم تمايل خود در رأس يک سپاه ۳۰هزار نفري که اکثر آنها را مردان جنگ ناآزموده تشکيل ميدادند، به رويارويي با دشمن حرکت کردند. مشخص است که اين سپاه از افغانها شکست خورد و اصفهان به محاصره محمود درآمد.
محاصره اصفهان، وقتي شاه ايران خود تاج را بر سر محمود گذاشت
اصفهان تا چندماه به محاصره افغانها درآمد. از اطراف کمکي نيامد. شاه سلطان حسين نيز قادر به تصميم درست نبود. روايت است که او در اين روزهاي سخت به توصيه ملاباشيها و ملازمان آش نذري ميپخت و ضمن خواندن ادعيه تقاضاي نابودي سپاه افغان به دست لشکر اجنه را طلب مينمود.
محاصره اصفهان تنگتر و تنگتر شد. بسياري از شاهزادگان از شهر فرار کرده و به محمود پناه آوردند. برخي نيز پس از فرار به آذربايجان يا خراسان رفتند. در اين حين، آذوقه شهر تمام شد. بيماري و فقر دست به دامن مردم گرديد و بسياري از زنان و مردان و کودکان از بين رفتند. مردم به چنان وضعي دچار شدند که حتي به جنازهها هم رحم نکرده وبراي زنده ماندن گوشت تن مردگان را ميخوردند. رستم الحکما وضعيت اصفهان را در پايان محاصره چنين روايت ميکند:
"، چون داستان محاصره اصفهان به نه ماه رسيد و در شهر نان که قيمت آن يک من، پنجاه دينار بود، يک من به ده تومان قيمت رسيد و نان وجود نداشت و {مردم} در هر گوشه کناري که اطفال يا هرکسي را که تنها مييافتند، ميگرفتند و او را ميکشتند و ميپختند و ميخوردند".
در نهايت، چارهاي براي شاه صفوي نماند. او خود از شهر بيرون رفت و تاج پادشاهي را بر سر محمود افغان گذاشت و شهر را تسليم کرد. "ژوزف آپي سالميان" مترجم و منشي ارمني "آنژدو گاردان" کنسول فرانسه در اصفهان اين لحظه غم انگيز را اين گونه نقل ميکند:
"محمود افغان در گوشه تالار بر مخده زربفت تکيه داشت. شاه به گوشه ديگر تالار هدايت شده در آنجا قرار گرفت. شاه سلطان حسين پس از اداي تحيّات گفت: فرزندم، چون اراده قادر متعال بر اين قرار گرفته که من بيش از اين سلطنت نکنم و به موجب مشيّت باري تعالي وقت آن شده که تو از اورنگ سلطنت ايران بالا روي، من از صميم قلب سلطنتم را به تو وا ميگذارم و از خداوند توفيق تو را ميخواهم. شاه پس از اداي اين چند کلمه، طره پادشاهي را از دستار برگرفته آن را براي تسليم به محمود، به امانالله سپرد؛ ولي، چون متوجه شد که محمود از اين کار آزرده خاطر است، طرّه را از امانالله بازگرفت و خود نزد محمود رفت و آن را با دستهاي خويش بر سر محمود بسته، بار ديگر براي وي توفيق خواست و بيدرنگ به جاي خويش بازگشت و نشست. "
مصائب يک شاه معزول
بعد از ورود به اصفهان، سپاهيان افغان به مدت سه روز شهر را غارت کردند. محمود افغان به شاه صفوي اجازه داد زنده بماند. او به همراه چند زن و غلامش در يکي از اتاقهاي فرح آباد زنداني بود. با اين حال، تقدير سرنوشت تلختري را براي شاه سلطان حسين رقم زده بود. با فرار کردن "تهماست ميرزا" يکي ازپسران شاه که به نوعي وليعهد صفويه هم بود، محمود افغان به شدت خشمگين شد. او دستور داد که براي جلوگيري از فرار شاهزادگان و شورش احتماليشان بعد از فرار، همه فرزندگان شاه سلطان حسين را بکشند.
سربازان افغان به شاهزادگان، زنان و وزرا و بزرگان دولت صفوي حمله کرده و همه را از دم تيغ گذراندند و سپس همه را پهلوي هم خوابانده و در منطقه چهارحوض به صورت دسته جمعي دفن کردند. روايت است که شاه سلطان حسين خود به ميدان نقش جهان رفت تا فرزندانش را نجات دهد. گويا يکي از کودکانش از ترس به او پناه آورده و پشت او پنهان شده است. با اين حال، محمود به سربازانش دستور داد که کشتار را ادامه دهند. يک سرباز به سمت شاه صفوي رفته و حتي با خنجري به دست شاه نيز زخمي وارد کرد، سپس کودک را از شاه جدا کرده و او را ذبح نمود.
شاه صفوي مرگ همه خانواده اش را ديد، با اين حال، قادر به انجام کاري نبود. او در اتاقکي با يکي از همسران و يک غلامش زنداني ميشود و صبح و شب به دعا و استغفار ميپردازد.
مرگ، آخرين پرده تراژدي شاه صفوي
محمود افغان پس از جناياتش در اصفهان دچار جنون ميشود. اشرف پسرعمويش عليه او شورش کرده و پس از قتل او، قدرت را به دست ميگيرد. او ابتدا بناي سازش با شاه سلطان حسين ميگذارد، اما با آغاز حمله تهماسب ميرزا و نادرشاه تصميم خود را عوض ميکند. اشرف افغان به پيشنهاد يکي از مشاورانش به نام ملازعفران تصميم ميگيرد که شاه صفوي را بکشد تا همه بدانند سلسله صفوي براي هميشه نابود شده و به همين دليل به سپاه تهماسب و نادر نپيوندند.
سلطان حسين با شنيدن تصميم اشرف، به لرزه ميافتد و درحالي که اشک به چشمانش داشته ميگويد: حداقل بگذاريد پيش از مرگ اندکي با خدايم نيايش کنم.
به او اجازه دادند چنين کند. سجادهاي آوردند و سلطان حسين مشغول نماز شد. ملازعفران گفت درنگ جايز نيست. با اين حرف و با اشاره اشرف، درحالي که سلطان حسين در سجده بود، غلام همبازي سلطان حسين، بيتوجه به نان و نمکي که خورده بود و بيتوجه به مهربانيهايي که ديده بود، خود را برروي سلطان حسين انداخت و با خنجري گلوي وي را بريد و سر از تنش جدا نمود و سر سلطان را به اميد پاداشي درخور، نزد اشرف افغان انداخت. اما هنوز جسد بيسر سلطان حسين دست و پا ميزد که اطرافيان برروي غلام ريخته و او را هم تکه تکه کرده و کشتند.