91
12
8.6K
91
12
8.6K
يکي بود/ گويند شيخ ابوسعيد ابوالخير چند درهم اندوخته بود تا به زيارت کعبه رود. با کارواني همراه شد و چون توانايي پرداخت براي مرکبي نداشت، پياده سفر کرده و خدمت ديگران ميکرد.
در منزلي فرود آمدند و شيخ براي جمعآوري هيزم به اطراف رفت. زير درختي، مرد ژندهپوشي با حالي پريشان ديد و از احوال وي جويا شد. دريافت که از خجالت اهل و عيال در عدم کسب روزي، به آنجا پناه اورده است و هفتهاي است که خود و خانوادهاش در گرسنگي به سر بردهاند.
شيخ چند درهم اندوخته خود را به وي داد و گفت برو.
مرد بينوا گفت: «مرا رضايت نيست تو در سفر حج در حرج باشي تا من براي فرزندانم توشهاي ببرم.»
شيخ گفت: «حج من، تو بودي و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زيارت آن بنا کنم.»