نماد آخرین خبر

زیر باران/ دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

منبع
بيتوته
بروزرسانی
زیر باران/ دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
بيتوته/ دوستان شرح پريشاني من گوش کنيد داستان غم پنهاني من گوش کنيد قصه بي سر و ساماني من گوش کنيد گفت و گوي من و حيراني من گوش کنيد شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا کي؟ سوختم سوختم اين راز نهفتن تا کي؟ روزگاري من و او ساکن کويي بوديم ساکن کوي بت عربده جويي بوديم عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم بسته سلسله سلسله مويي بوديم کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت سنبل پر شکنش هيچ گرفتار نداشت اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت اول آنکس که خريدار شدش من بودم باعث گرمي بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او داد رسوايي من شهرت زيبايي او بسکه دادم همه جا شرح دلارايي او شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کي سر برگ من بي سروسامان دارد چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر که دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر چشم خود فرش کنم زير کف پاي دگر بر کف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود پيش او يار نو و يار کهن هردو يکي ست حرمت مدعي و حرمت من هردو يکي سي قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يکي ست نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يکي ست اين ندانسته که قدر همه يکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنين است پي کار دگر باشم به چند روزي پي دلدار دگر باشم به عندليب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به نوگلي کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاري هست ميتوان يافت که بر دل ز منش ياري هست از من و بندگي من اگر اشعاري هست بفروشد که به هر گوشه خريداري هست به وفاداري من نيست در اين شهر کسي بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي مدتي در ره عشق تو دويديم بس است راه صد باديه درد بريديم بس است قدم از راه طلب باز کشيديم بس است اول و آخر اين مرحله ديديم بس است بعد از اين ما و سر کوي دل آراي دگر با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود وين محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است اين برود چون نرود چند کس از تو و ياران تو آزرده شود دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود اي پسر چند به کام دگرانت بينم سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم مايه عيش مدام دگرانت بينم ساقي مجلس عام دگرانت بينم تو چه داني که شدي يار چه بي باکي چند چه هوسها که ندارند هوسناکي چند يار اين طايفه خانه برانداز مباش از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش غافل از لعب حريفان دغل باز مباش به که مشغول به اين شغل نسازي خود را اين نه کاري ست مبادا که ب بازي خود را در کمين تو بسي عيب شماران هستند سينه پر درد ز تو کينه گذاران هستند داغ بر سينه ز تو سينه فکاران هستند غرض اينست که در قصد تو ياران هستند باش مردانه که ناگاه قفايي نخوري واقف کشتي خود باش که پايي نخوري گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت شد دل آزرده و آزرده دل از کوي تو رفت با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت حاش لله که وفاي تو فراموش کند سخن مصلحت آميز کسان گوش کند