بيتوته/ ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح مي زيست و محل سکونتش در منطقه اي به نام " کرانه " واقع در يکي از حومه هاي " کورنت " بوده است .
ديوژن پيرو فلسفه کلبي بود و چون کلبي ها معتقد بودند که : « غايت وجود در فضيلت و فضيلت در ترک تمتعات جسماني و روحاني است . » به همين جهت ديوژن از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود .
يعقوبي در مورد علت تسميه کلب يا کلبي عقيده ديگري ابراز مي کند : « پس به او گفتند چرا کلب ناميده شدي ؟ گفت براي آنکه من بر بدان فرياد مي زنم و براي نياکان تملق و فروتني دارم و در بازارها جاي مي گزينم . »به عبارت اخري کلبيون هيچ لذتي را بهتر از ترک لذات و نعمت هاي مادي و طبيعي نمي دانستند .
ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد . غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب مي گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت . لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره ( خم ) بود . فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت ، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشاميد ، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت : « اين هم زيادي است ، مي توان مانند اين بچه آب خورد . »
بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست مي گرفت و به جستجوي انسان مي پرداخت . چنان که گويند : روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت : اي مردمان ! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »
بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند . از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد . در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت : « ديوژن ؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنين است . من آنها را در شهر گذاشتم » .
ديوژن هميشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد مي کرد ، « به قدري به مردم طعنه زده و گوشه و کنايه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگيان ديوژنيسم به جاي نيشغولي زدن مصطلح است . »
ميرخواند از ديوژن چنين نقل مي کند : « چون اسکندر را فتح شهري که مولد ديوجانس بود ميسر شد به زيارت او رفت . حکيم را حقير يافت ، پاي بر وي زد و گفت : « برخيز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهرياران است و لگد زدن کار خران . »
به روايت ديگر : زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود ، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت .
ديوژن که در آن موقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد ، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري ؟ » ديوژن با خونسردي جواب داد : « شناختم ، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم . »
اسکندر توضيح بيشتر خواست . ديوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي ؛ در حالي که من اين خواهش هاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم . »
به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري ، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي ؟ »
اسکندر تصديق کرد ! ديوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چيست ؟ »
اسکندر جواب داد : " هيچ " . ديوژن بلافاصله گفت : « من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم ! »
اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت : « ديوژن ، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي مي دهم . »
آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان ، به اسکندر که در آن موقع بين او و آفتاب حايل شده بود ، گوشه چشمي انداخت و گفت : « سايه ات را از سرم کم کن . » به روايت ديگر گفت : « مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني . »
اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد : « اگر اسکندر نبودم ، مي خواستم ديوژن باشم . »
باري ، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با اين تفاوت که ديوژن مي خواست سايه مردم ، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود ، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اين گونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .
او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود ، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد . زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود .
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود ، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هر گونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت .