10
11
5.2K
اخبار مشهد/ روزي لقمان با کشتي سفر ميکرد، تاجري و غلامش نيز در آن کشتي بودند.
غلام بسيار بيتابي و زاري ميکرد و از دريا ميترسيد. مسافران خيلي سعي کردند او را آرام کنند اما توضيح و منطق راه به جايي نميبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابي ببندند و به دريا بيندازند!
آنان اين کار را کردند و غلام مدتي دستوپا زد و آب دريا خورد تا اينکه او را بالا کشيدند. آنگاه او روي عرشه کشتي نشست، عرشه را بوسيد و آرام گرفت .
اين حکايت بسياري از انسانها است. بسياري قدر هيچکدام از نعمتهايشان را نميدانند و فقط شکايت ميکنند و تنها وقتي با مشکلي واقعي روبرو ميشوند يادشان ميافتد چقدر خوشبخت بودند