ردپای سرباز جادوگر صدام در جنگ!

فارس/ دوازده روز به عمليات ۲۵ فروردين ماه سال ۶٠ جبهه شوش مانده بود که مجيد بقايي صدايم زد و گفت: شيريني چي به من ميدي که يه خبر خوب بهت بدم. گفتم: حالا خبر رو بده، بعد من شيريني بهت ميدم. گفت: قول دادي؟ گفتم: آره. گفت: به عنوان بيسيمچي ميفرستمت توي عمليات.
شوکه شدم. گفتم: مسخرهم ميکني؟ گفت: نه. به جون تو! جدي ميگم. خودت رو آماده کن. مثل بچههايي که هديه ارزشمندي گرفتهاند در پوست خود نميگنجيدم. بالا و پايين ميپريدم و توي سروکلهي خودم ميزدم.
اولين بار بود که در عمليات شرکت ميکردم. بوي گوگرد و آتش و خاک با هم مخلوط شده بود و دود همه جا را گرفته بود. مدام هم بالاي سرمان چيزهايي منفجر ميشد. در همان اوضاع پرسيدم: اينا چيه دارن منفجر ميشن؟ بشير رفيعي گفت: اينا خمپاره زمانيه. گفتم: خمپاره زماني ديگه چيه؟ گفت: اينا تو آسمون منفجر ميشه. گفتم: عراقيا ميخوان ما رو بترسونن؟! بشير بعد از اينکه کلي خنديد گفت: اينا رو ميزنن تا ما ترکش بخوريم.
گفتم: يعني چي ترکش بخوريم؟ گفت: وقتي خمپاره بغلت منفجر ميشه اگه بخوابي، ترکش نميخوري. ترکشاش رد ميشن. اما خمپاره زماني ترکشش عمودي پايين ميآد. راه مقابله با اينا اينه که سرپا بايستي. گفتم: اگه سر پا بايستم که بقيه ترکشا بهم بخورن. گفت: آره ديگه. اين کار رو ميکنن تا هر تحرکي رو ازت بگيرن.
من در حين عمليات دفترچه کد رمزم را گم کردم و ناچار پشت بيسيم خيلي راحت صحبت ميکردم و ميگفتم: تانکا دارن ميآن. هليکوپتر اومده. به توپخونه بگيد آتش بريزه. در همين حال مجيد پشت خط بيسيم آمد و به گويش بهبهاني گفت: امير حواسِ خوتت بو (امير، حواست به خودت باشه) فکر کردم منظورش اين است که حواسم به ترکشها باشد. گفتم: مجيد، جاي من امنه. تو شيار نشستم. گفت: جات تَه سرت بِخو. ميگم حواسِ حرف زدنت بو. ميکُدِت ني؟ (جات توي سرت بخوره. ميگم حواست به حرف زدنت باشه. مگه کد نداري؟) گفتم: مجيد لام که (مجيد گمش کردم) مجيد جواب نداد.
پرسيدم: خب الان تانک داره ميآد من بگم چي؟ آقا بگم چي داره ميآد؟ مجيد واقعاً عصباني شده بود. به جهت پيش آمدن همين مشکلات و آمدن عراقيها روي فرکانس ما، فرمانده به من گفت که سريع به عقب برگرد و از سنگر فرماندهي موضوعي را حضوري پيگيري کن و بيا.(۱)
آيهاي که تکليف همه را مشخص کرد
سال ۶۴ نزديک عمليات والفجر ۸، محسن جبهه بود. چند روز بعد محسن از جبهه براي مرخصي آمد، ميخواست دوباره برگردد. بهش گفتم: منم ميام. گفت: نه، يا من يا تو. مامان نميتونه تحمل کنه که هر دوتامون جبهه باشيم. حالا که من مرخصيام، بايد برگردم، نميتونم بمونم. من ميرم. تو نيا.
من هم دلم ميخواست بروم. نتوانستيم همديگر را قانع کنيم. آخر سر قرار شد استخاره بگيريم. آقاي مظفرينژاد برايمان استخاره کرد. ما موضوع استخاره را نگفتيم. آقاي مظفرينژاد قرآن را که باز کرد، آيه آمد: وقتي گروهي از شما براي نماز پشت سر پيامبر ميروند، يک گروه ديگر از شما بجنگند؛ نماز گروه اول که تمام شد، جايشان را عوض کنند که همه به فيض نماز برسند.
اين آيه که آمد تکليف ما مشخص شد؛ بنا را بر اين گذاشتيم که هيچوقت همزمان با هم توي جبهه نباشيم. يکيمان برود و يکيمان پيش خانواده بماند. به طور طبيعي هم همين طور شده بود؛ من معمولاً تابستان و پاييز جبهه بودم، محسن هم اواخر پاييز و زمستان. طوري ميرفت که به امتحانات ترمش خيلي لطمه نخورد و درسش را هم بتواند بخواند.(۲)
سرباز جادوگر
سرهنگ ستاد رعد عبد عون از ستاد اطلاعات سپاه دوم، به من اطلاع داد که يک سرباز جادوگر شگفتآور در اختيار دارد. از او خواستم تا به اتفاق آن سرباز در قرارگاه اطلاعات در بغداد، حضور به هم رسانند. در اين جلسه او گفت که ميتواند با به کارگيري اجنه، به جزئيات مسائل مطروحه در هر جلسه و تصميمات اتخاذ شده در هر اجلاس سري در کشورهاي ديگر دست پيدا کند. ولي به علت عدم تسلط به زبانهاي ديگر، عين اسناد و نوشتارها را ارائه خواهد داد.
از او خواستم تا کار خود را با شخص خودم آغاز کند. او سخناني راجع به مندرجات اوراق و جزئيات کارتهاي شناسايي شخصيام و تاريخچه شخصيام، بر زبان آورد، ولي حتي يک کلمه درست نگفت. چند روز از اين ماجرا گذشت. ناگهان منشي رئيس جمهور، طي يک دستور فوري خواستار احضار سرباز جادوگر گرديد. روز بعد او را به رياست جمهوري فرستاديم. پس از گذشت هفت روز تصور کرديم که آن سرباز بيچاره، به اتهام ايجاد آشوب به قتل رسيده است. ولي معلوم شد که او دو بار با صدام ملاقات داشته و طي اين ديدارها ۵۰۰۰ دينار هديه دريافت کرده است. همچنين دستور صادر شد تا او به سرويس امنيتي ويژه منتقل شود تا همواره در مجاورت صدام باشد و ما از جزئيات اموري که رئيسجمهور از او پرسيده بود، آگاه نشديم.
حدود دو سال بعد، اين سرباز که خدمت سربازي را تمام کرده بود نزد من آمد تا احتمالاً دستاوردهاي خود را به رخ من بکشد. او از وضعيت مالي خوبي برخوردار شده بود. معلوم شد که در جريان دو ديدار اولش با صدام، به او گفته بود که سرانجام در اين جنگ پيروز خواهد شد و نه تنها اروندرود را باز پس خواهد گرفت، بلکه وارد اهواز و خرمشهر و آبادان شده و اين شهرها را به عراق ملحق خواهد کرد. حکومت ايران سرنگون گرديده و به اين ترتيب صدام قدرت برتر منطقه خواهد شد. سالي خواهد رسيد که اکثر زنان عراق، نام نوزادانشان را صدام خواهند گذاشت.
وي افزود که در ديدار ديگري با صدام به او گفته است که صدام را در خواب ديده، در حالي که سوار بر اسب سفيدي است و شمشيري در دست دارد که نور خيرهکنندهاي از آن ميتابد. صدام به خاطر اين پيشبيني خودرويي به او بخشيده بود. بديهي است که سرباز فقط چيزهايي گفته بود که تکبر صدام را برانگيزد. اين سرباز عبدالستار جاسم البدراني نام داشت. (۳)
منبع
۱-خاطره رزمنده جانباز حميد حکيمالهي (امير کعبي) از حضور در اولين عمليات در سن هفده سالگي، کتاب «امکاکا» نويسنده مرضيه نظرلو، نشر مرزوبوم.
۲-روايت مهدي فيض از جبهه رفتن خودش و برادرش، شهيد محسن فيض به نقل از کتاب تاريخنگاران و روايان صحنه نبرد، نشر مرزوبوم.
۳-روايت وفيق السامرايي مسؤول اطلاعات ارتش عراق از توجه ويژه صدام به سخنان جادوگران، کتاب «ويراني دروازه شرقي»، نشر مرزوبوم.