خبرآنلاين/ روزي، روزگاري در ولايت غربت پادشاهي بود که هر شب يک خواب ميديد. اين پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدامشان اهل يک ولايتي بودند و ميتوانستند هر خوابي را تعبير کنند.
يک شب پادشاه در خواب ديد که در دشت خرمي نشسته و سفرهاي پيشرويش گسترده است. ناگهان يک دختر زيبا پيدا شد و تمام غذاهاي سفره را خورد و پس از آن سر يک سفره ديگر رفت و از آن سفره هم خورد. در اين وقت پادشاه از خواب پريد. تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولي هيچکدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبير کنند.
در نهايت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «اي پادشاه، من پيرمردي را ميشناسم که استاد من است و در يک ولايت ديگر زندگي ميکند. اگر او را احضار بفرماييد، حتماً خواب شما را تعبير ميکند.»
پادشاه فيالفور دستور داد تا خوابگزار اعظم،يک هيأتي را ترتيب بدهد و در معيت آنها برود و پيرمرد را بياورد. خوابگزار اعظم با هيأتي مرکب از وزير دست چپ، وزير دست راست، فرماندههان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار ديگر، رسته آشپزان، گروه خياطان، يازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانوادههاي هيأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و… حرکت کرد به طرف ولايت موردنظر.
اين هيأت در يک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پيرمرد را پيدا کردند و با خودشان آوردند به ولايت غربت. پادشاه که بيصبرانه منتظر ورود پيرمرد بود، خوابش را براي پيرمرد تعريف کرد.
پيرمرد براي تعبير خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمين ادب بوسه داد و گفت: «اي پادشاه، من در اين سه روز، خيلي فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبير کنم. با اين حال جاي اميدواري باقي است، چون من استادي دارم در ولايت جابلقا، اگر بودجه در اختيارم بگذاريد، ميروم او را به اينجا ميآورم.»
پادشاه به خزانهدار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختيار پيرمرد بگذاريد.» پيرمرد ليست مايحتاج و مخارج سفر و هيأت همراه را تحويل خزانهدار داد و خزانهدار، هرچه در خزانه باقي مانده بود، بار شتر کرد و تحويل پيرمرد داد.
پيرمرد هيأت همراه ولايت غربت را همراه خودش برد به ولايت خودش و از آنجا زن و فرزند و فاميل و آشناي خودش را هم برداشت و همگي با هم رفتند به ولايت جابلقا.
سه ماه طول کشيد تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولايت غربت، در طول اين مدت، علاوه بر دارايي خزانه، يک مبلغ سنگيني هم از پادشاه ولايت جابلقا و بانک جهاني، وام گرفتند و خرج کردند.
وقتي قافله خوابگزاران و هيأت همراه به دروازه ولايت غربت رسيد، پادشاه امر کرد فيالفور به حضور او بروند. پادشاه با بيقراري خواب خودش را براي استاد جابلقايي نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبير کند.
استاد جابلقايي پرسيد: «شما کي اين خواب را ديدهاي؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پيش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پيش کشيد و قدري حساب و کتاب کرد و در نهايت، پس کلهاش را خاراند و گفت: «اي پادشاه، اينطور که بروج فلکي و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان ميدهد، اين خواب تا حالا ديگر تعبير شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبير خواب من چه بوده؟»
استاد جابلقايي گفت: «آن دختر زيبا، خواب و رؤياي شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبير خواب شما اين است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خيال خودتان ميکنيد.» پادشاه گفت:«آن سفره ديگر چي؟» استاد گفت: «آن سفره ديگر خزانه ديگران است.»
پادشاه از شنيدن اين تعبير و ديدن صورت حساب مخارج دو هيأت اعزامي و اسناد استقراض خارجي، از حال رفت و از آن روز به بعد تصميم گرفت که ديگر اصلاً خواب نبيند.
ما از اين داستان نتيجه ميگيريم که قبل از چاپ کتابهاي تعبير خواب، مردم تمام درآمدشان را صرف تعبير خواب و خيالشان ميکردهاند!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد!