قصه/ باد غمگین و ابر مهربان

آخرین خبر/باد کوچولویی توی دشت زندگی میکرد که همیشه غمگین بود. هر وقت میدید درختها و گلها با خوشحالی به آسمون نگاه میکنن و منتظر ابرها هستن، دلش میگرفت.
با خودش میگفت: «کاش من هم مثل ابر بودم تا همه دوستم داشتن. هیچکس منو دوست نداره!»
یه روز یک ابر مهربون آروم از راه رسید و باد رو دید.
ابره گفت: «سلام باد کوچولو! چرا اینقدر ناراحتی؟»
باد آهی کشید و گفت: «همه دوستت دارن، چون وقتی میای، بارون میباره و گلها و درختها از شادی میخندن؛ ولی من… فقط یه باد بیمصرفم!»
ابر خندید و گفت: «ای بابا! اگه تو نبودی، من اصلاً نمیتونستم پیش درختها و گلها برم! این تویی که منو با خودت میبری بالای سرشون تا سیرابشون کنم. پس تو خیلی مهمی، حتی اگه کسی حواسش نباشه و ازت تشکر نکنه.»
باد کوچولو تا حرفهای ابر مهربون رو شنید، دلش گرم شد و لبخند زد. حالا دیگه میدونست که کارش خیلی باارزشه، حتی اگر کسی متوجه نشه.