قصه/ پرهام و کاغذ جادویی

آخرین خبر/پرهام و بابا داخل ماشین نشسته بودند. لباس تمیز پوشیده بودند و منتظر بودند مامان آماده شود تا با هم به یک مهمانی بروند.
پرهام خسته شده بود. پاهایش را تکان میداد و با انگشتهایش آهنگ میساخت. توپ کوچکش را هم همراهش آورده بود، اما دیگر حوصلهاش سر رفته بود.
گفت: «بابا! خواهش میکنم یک بوق بزن تا مامان زودتر بیاد!»
بابا دستش را آماده کرد تا روی بوق بگذارد. ناگهان چیزی گوشه شیشه جلوی ماشین توجهش را جلب کرد. یک کاغذ کوچک آنجا زیر برفپاککن گیر کرده بود.
بابا کاغذ را برداشت و خواند: «سلام آقای رسولی! من امیرعلی هستم، دوست پرهام و همسایهتون. یه خواهشی دارم. بابابزرگم این روزها مهمان ماست و حالش خوب نیست. دیروز که بوق زدین، از خواب پرید و سردرد گرفت. میخواستم ازتون بخوام که...»
بابا به اینجا نامه که رسید چند لحظه فکر کرد. بعد لبخند زد و به پرهام گفت: «پرهام جان، بیا به جای بوق با گوشی من به مامان زنگ بزن و بگو زودتر بیاد.» پرهام خوشحال شد و گوشی بابا را برداشت. شماره مامان را گرفت و با صدای بلند گفت: «مامان جان! ما توی ماشین منتظرتیم. لطفاً زودتر بیا که هیجانزده ایم!»
کمی بعد مامان با لبخند و چادر گلدارش به سمتشان آمد.