قصه شب/ ماجرای گمشده در پارک شگفتانگیز

آخرین خبر/در دل یک شهر پر از رنگ و بوی شادی، پارکی بود که انگار از دل قصهها بیرون آمده بود. این پارک پر بود از درختهای غولپیکری که شاخههایشان مثل دستهای مهربان به آسمان رسیده بود، چرخ و فلکی که تا ابرها بالا میرفت و حوضچهای که ماهیهای طلاییرنگش مثل جواهرات در آب میدرخشیدند. سارا و علی، دو خواهر و برادر پرانرژی، عاشق این پارک بودند و هر روز صبح، قبل از اینکه خورشید کاملاً بیدار شود، به آنجا میدویدند تا از اولین دقایق بازی لذت ببرند.
یک بعدازظهر تابستانی، وقتی خورشید داشت آرامآرام پشت کوهها غروب میکرد و آسمان را به رنگهای نارنجی و صورتی درمیآورد، سارا و علی مشغول جستجو برای یک گنج خیالی در گوشهای از پارک بودند. ناگهان، متوجه شدند که از والدینشان کمی دور افتادهاند. در همین حین، مردی با لبخندی که کمی عجیب به نظر میرسید، به سمت آنها آمد. او در دستش یک بادکنک رنگی داشت و با لحنی آرام گفت: «بچهها، گم شدهاید؟ میخواهید با این بادکنک بازی کنید؟ من شما را به خانهتان میرسانم.»
سارا که کمی ترسیده بود اما به یاد حرفهای مامانش افتاد که گفته بود “اگر کسی را نمیشناسی، نباید با او حرف بزنی و دنبالش بروی”، دست علی را محکم گرفت. علی هم که همیشه مراقب خواهرش بود، به مرد گفت: «نه ممنون آقا. ما منتظر پدر و مادرمان هستیم و نمیتوانیم با شما بیاییم.» مرد کمی اخم کرد، اما وقتی دید سارا و علی او را نگاه میکنند، بادکنک را رها کرد و در میان جمعیت گم شد.
درست در همان لحظه، پدر و مادرشان با نگرانی به سمت آنها آمدند. سارا و علی ماجرا را برایشان تعریف کردند. پدرشان آنها را در آغوش گرفت و گفت: «آفرین بچهها! خیلی شجاع بودید که یاد حرفهای ما افتادید و خودتان را به خطر نینداختید. این پارک پر از شادی است، اما همیشه باید حواسمان به اطرافمان باشد و فقط با آدمهایی که میشناسیم و به ما اطمینان دارند، همراه شویم.»
از آن روز به بعد، سارا و علی نه تنها از بازی در پارک لذت میبردند، بلکه همیشه حواسشان به اطرافشان بود و راز مهم پارک شگفتانگیز را به خوبی میدانستند: شادی در پارک زیباست، اما مراقب بودن از همه چیز مهمتر است.