قصه شب/ زود باش صدایت را به من یاد بده!

آخرین خبر/ظهر تابستان کلاغ با صدای خیلی بلند داد زد: «قار قار قار!» سنجاب از خواب پرید و داد زد: «وای چه صدایی... سرم درد گرفت!» کلاغ رفت یک طرف دیگر جنگل و داد زد: «قار قار قار!» فیل که دندانش درد میکرد داد زد: «وای چه صدایی!» کلاغ رفت یک جای خلوت! یک دفعه صدای فیش فیش شنید. با خودش گفت: «صدای من دیگر قشنگ نیست! باید صدایم را عوض کنم.» او پیش مار رفت و گفت: «زود باش صدایت را به من یاد بده» مار نگاهی به کلاغ کرد و گفت: «سرت را بالا بگیر و با غرور بگو فیش فیش فیش» کلاغ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت: «قار قار قار!» کلاغ غمگین شد.
کمی بعد صدای قورباغه را شنید. پیش او رفت و گفت: «زود باش! صدایت را به من یاد بده.» قورباغه گفت: «نفس عمیق بکش... به یک جا خیره شو و بگو قور قور قور!» کلاغ نفس عمیق کشید و به یک جا خیره شد و گفت: «قار قار قار!»
کلاغ رفت جایی که هیچکس نبود. غمگین شد. غروب صدای گروهی از کلاغها را شنید. با خودش گفت: «چه صدای قشنگی! من هم پیش آنها میروم و با آنها قار قار میکنم. هر کسی صدای خودش را دارد!»
مژگان مشتاق