3
0
312
آخرین خبر/ یک روز آقا سامان هشتساله وقتی دید پدرش خسته و عرقریزان به خانه برگشته، سریع رفت شربت درست کند تا جگر پدرش خنک شود. پس یخ را انداخت تو لیوان و بقیه چیزهای لازم را قاطی شربت کرد و لیوان را داد به پدر. پدرش نگاهی کرد و گفت: «بهبه چه شربت خنکی!»
اما همین که خورد، صورتش کج و کوله شد و گفت: «چرا بهجای شکر نمک ریختی سامان؟»
سامان اول ناراحت شد که نتوانسته پدر را خوشحال کند؛ اما پدرش خندید و گفت: «درسته شربتت خوشمزه نبود، ولی همین که به فکر من بودی شیرینترین چیز دنیاست.»
مامان هم آمد و گفت: «دفعه بعد روی شکر و نمک برچسب میزنیم که آقا سامان دوباره شربت نمکی درست نکند!» و همگی زدند زیر خنده.