حاضرجوابی بامزه نصرالدین!
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرین خبر/یک روز، باران تندی میبارید. ملا پنجرهٔ خانهاش را باز کرده بود و داشت کوچه را نگاه میکرد. توی همان لحظه، همسایهاش را دید که با عجله میدوید. ملانصرالدین داد زد: «کجا اینطور میدوی؟»
همسایه گفت: «نمیبینی باران چهطور میریزد»؟ ملا خندید و گفت: «آخه از رحمتِ خدا که فرار نمیکنند!»
همسایه کمی خجالت کشید و آرام آرام راه رفت تا رسید خانه، اما از سر تا پا مثل موشِ آبکشیده خیس شده بود! روز بعد، همان همسایه کنار پنجرهٔ خانهاش ایستاده بود. باز باران گرفت. اینبار خودش دید ملانصرالدین وسط کوچه، دامنش را روی سرش انداخته و تند میدود.
همسایه داد زد: «ملا! مگه دیروز نگفتی از رحمت خدا فرار نکن؟!» ملانصرالدین با خنده گفت: «آره، ولی نباید رحمت خدا را زیر پا له کنم، برای همین سریع راه میروم»!