چرا ساکتی پسرم؟
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرین خبر/در عصری بهاری، جمعی از بزرگان دور هم نشسته بودند. همه با هیجان دربارهی چیزهای مختلف حرف میزدند؛ از سفرهایی که رفته بودند، تا کتابهایی که خوانده بودند.
در گوشهی حیاط، جوانی آرام و بیصدا گوش میداد. او کلی چیز بلد بود، اما هیچ حرفی نمیزد.
پدرش که کنارش نشسته بود، آهسته گفت: «پسرم، تو هم چیزی بگو، دانستههایت را با بقیه قسمت کن».
جوان لبخندی زد و جواب داد: «نگرانم حرف بزنم و از من چیزی بپرسند که بلد نباشم، آن وقت خجالتزده شوم».
پدر چیزی نگفت. فقط لبخندی در نگاهش نشست، انگار که معنی سکوت پسرش را خوب فهمیده باشد.
دوستان خوبم منبع این داستان «گلستان سعدی» باب هشتم، در آداب صحبت بود که با زبانی امروزی بازنویسی شده بود و به ما یاد میدهد که هرچه قدر چیزی بدانیم باز هم ندانستههای ما بیشتر است.