3
25
2.6K
3
25
2.6K
آخرین خبر/یک روز بهاری، شاهزاده بایسُنقر میرزا با چند نفر از یارانش در باغ نشسته بود. نسیم خنک، بوی شکوفهها را به همهجا پخش میکرد. در همین لحظه، شاعری قدبلند و چهارشانه وارد شد.
شاهزاده که از قد بلند و دستار پاره او خوشش آمده بود، با شیطنت گفت: « حالا شعری بگو که هم به قدت بخورد و هم به دستارت»!
شاعر بیمعطلی جواب داد: «قد بلند دارم، دستار پارهپاره / چون آشیانِ لکلک، بر کلّهی مناره»!
صدای خنده از میان باغ بلند شد. شاهزاده هم قهقهه زد و همانجا گفت: «از امروز تو شاعر دربار منی»!