حکایت «پادشاه و غلام ترسو» به زبان ساده

آخرین خبر/روزی پادشاهی با چند نفر از خدمتکارانش سوار کشتی شد تا به سفر بره. یکی از خدمتکارها، غلامی جوان بود که تا حالا دریا رو ندیده بود. همین که کشتی راه افتاد و موجها شروع کردن به تکون دادن کشتی، غلام ترسید و شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن.
هرچی بقیه باهاش حرف زدن و خواستن آرومش کنن، فایده نداشت. پادشاه هم از سر و صدای غلام خسته شده بود. یه مرد دانا که توی کشتی بود گفت: «اگه اجازه بدی، من میتونم آرومش کنم.»
پادشاه گفت: «اگه بتونی، لطف بزرگی در حقم کردی.»
مرد دانا به خدمتکارها گفت: «غلام رو برای چند لحظه بندازین توی دریا!» همه تعجب کردن، ولی دستور رو اجرا کردن. غلام توی آب افتاد، چند بار بالا و پایین رفت، حسابی ترسید، و بعد بیرونش آوردن.
از اون لحظه، غلام ساکت شد و گوشهای نشست. دیگه نه گریه کرد، نه داد زد. چون فهمیده بود که بودن توی کشتی خیلی بهتر از افتادن توی دریاست!
این حکایت شیرین به ما یاد میده گاهی قدر بعضی چیزها رو نمیدونیم تا به دردسر بزرگی دچار بشیم، مثل وقتی که از یه چیز کوچیک ناراحتیم، ولی بعد میفهمیم که میتونست خیلی بدتر باشه.
بخش« آخرین خبر بچه ها» رو به دوستان تون معرفی کنید