4
1
894
4
1
894

آخرین خبر/ روزی روزگاری، مردی در شهری کوچک زندگی میکرد که همه او را به طمعکاری و حرص زیاد میشناختند.
یک روز مرد از کوچهای میگذشت. چند بچه در سایهی درخت بازی میکردند و از خنده، صدایشان تا ته کوچه میرفت. بچهها تا او را دیدند، پچپچ کردند و بعد هم زدند زیر خنده. مرد که میخواست از تمسخر بچهها خلاص شود به دروغ گفت: «منزل فلانی خرما میدهند، هرکسی زودتر برسد، بیشتر گیرش میآید»!
چشمان بچهها از خوشحالی برق زد. درجا دویدند به طرف آن خانه تا از خرماهای نذری عقب نمانند.
مرد که ذوق بچهها را دید ناگهان دوید و گفت: «شاید راست گفته باشم، اگر آنجا خرما بدهند چه»؟