بشارت شهادت این پسر را به مادرش داده بودند

فارس/ خواب دیدم پسر همسایهمان میلاد آمد و گفت: خاله، علی شهید شده… به سرش ضربه خورده. بعد دیدم ۱۵ نفر با لباس سبز سپاه تابوت آهنینی را آوردند داخل خانه. علی لباس سپاه تنش بود، یک آرم زرد روی لباسش بود.
بارها پای روایت مادران شهید نشستهام. بارها اشک ریختهام، گاهی پنهان، گاهی بیاختیار. اما دیدار با خانواده شهید «علی بهاروند»، برای من چیز دیگری بود. این بار، نه فقط یک گزارش، بلکه تجربهای بود که مرا درون خود فرو برد.
پدر و مادری که ۱۲ روز پیش، جوان ۲۵ سالهاش را در دفاع از خاک وطن، تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود. اما آنچه دیدم، برخلاف آنچه انتظار داشتم، داغی بیتابکننده نبود؛ استواری بود. صبری بود که از جنس کوه بود.
با مادر شهید سر صحبت را باز کردم مادری که همچون کوه استوار بود، مادر کلامش را با سلام بر امام حسین(ع) آغاز کرد و همزمان که سلام میداد صدایش میلرزید و اشک در چشمهایش مینشست.
راستش را بخواهید حال و هوای مادر شهید به من آرامش میداد؛ در دل گفتم: الحق که از مادری چون تو، باید علیواری تربیت شود که در جوانی به شهادت برسد.
علی خدمت در سپاه را دوست داشت
مادر شهید با صدایی که گاه از شدت بغض نرم میشد، میگوید: علی متولد ۱۳۷۹ است، پسرم ۲۵ سال داشت، آرام بود، باحیا، هیئتی، مؤمن. هیچوقت جلوی من و پدرش پایش را دراز نکرد. به همه محبت میکرد.چشمهایش هنوز خیس بود. اما در آن نگاه، چیزی فراتر از اشک میدرخشید. چیزی از جنس رضایت.
علی دانشجوی شیمی محض در اراک بود، اما دو ترم بیشتر نخواند. قلبش جای دیگری بود به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت و پاسدار شد.میگوید: چهار سال در سپاه بود. به سپاه علاقه داشت. لباس سپاه را دوست داشت و راهش راه ولایت و رهبری بود.
روایت شب شهادت
ادامه میدهد: شب قبل از شهادت به مسجد امام حسن عسکری(ع) محله رفت چون همزمان بود با عید غدیر.ساعت یک بامداد به پادگان امام علی رفت هنوز خبری از تجاوز رژیم صهیونیستی نیست، پدر علی وقتی برای نماز صبح بیدار شد گفت: اسرائیل به بعضی از پادگانهای کشور حمله کرده است.صبح همان روز ساعت ۸ علی با پدرش تماس گرفت و گفت حالش خوب است. اما حدود دو ساعت بعد برادرم که پرستار بیمارستان عشایر بود تماس گرفت و گفت: خواهر؛ علی پسرت شهید شده است.
مادر با بغض و اشکی که روی گونهاش جاری است میگوید: خوشحالم که فرزندم مثل علیاکبر شهید شد. در جوانی عاقبتبهخیر شد. فقط حسرت میخورم که آنقدر که بایدوشاید، نشناختمش. حالا تازه دارم علی را میشناسم.
و بعد این بیت حافظ را زمزمه کرد: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری استور نه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار و گفت: علی واقعاً مصداق این شعر بود… پاک بود، بیادعا و باایمان.
رویای صادقانهای که تعبیر شد
اما آنچه مرا بیش از هر چیز دیگری تکان داد، روایت خوابهایی بود که او پیش از شهادت علی دیده بود. خوابهایی که امروز، به عینه، واقعیت شدهاند.
مادر شهید میگوید: چند ماه پیش خواب دیدم پسر همسایهمان میلاد آمد و گفت: خاله، علی شهید شده… به سرش ضربه خورده. بعد دیدم ۱۵ نفر با لباس سبز سپاه تابوت آهنینی را آوردند داخل خانه. علی لباس سپاه تنش بود، یک آرم زرد روی لباسش بود.وقتی خبر شهادت علی را به ما دادند و پیکرش را دیدم همان جای زخمی که در خواب بود با چشم خودم دیدم.
چند هفته قبلتر هم در گلزار شهدا در کنار قبرهایی که کنده شده و روی آنها سیمان کشیده شده بود صدایی به من گفت: «سومین، قبر، قبر پسرت است» و حالا علی، در همان قبر آرمیده است.من که روبهرویش نشسته بودم، بغضم در گلویم مانده بود و اشکهایم را نمیتوانستم پنهان کنم. مادری که جوانش را در اوج، در قامت یک پاسدار شهید، به معراج فرستاده بود، حالا به من روحیه میداد.
او میگوید: در تشییعجنازه ، سجده شکر به جا آوردم و گفتم: علی من تقدیم به امام حسین و مادرش فاطمه (س).
علی معرفت و بصیرت داشت و پای کار ولایت
پدر شهید نیز که آرامش از چهرهاش هویدا بود گفت: «علی باادب بود و با حجبوحیا، متواضع اهل راز و عاشق عطر و تمیزی».یکی از خصوصیات علی محبتی بود که به بچهها داشت بهطوری که همه دورش حلقه میزدند. میگفت: پدر، بچهها محبت میخواهند باید با آنها مهربان بود.علی اهل ورزش بود و به لحاظ جسمانی در آمادگی کامل در تیم فوتسال پادگان امام علی هم بازی میکرد.
پدر شهید علی بهاروند میگوید: اما یکی از خصوصیات بارز او معرفت و بصیرتش بود، علی عاشق ولایت و رهبری و پایکار نظام و انقلاب، فصلالخطاب برای او رهبری بود و ولایت.
من در این خانه، چیزی فراتر از داغ دیدم. چیزی که شاید شرح آن در قالب واژه نمیگنجد. ایمانی که میان اشک و سکوت، بلندتر از هر فریادی بود.خانه شهید علی بهاروند، دریچهای به وسعت آسمان بود، اینجا جایی است که یک مادر، یک پدر، و یک شهید، در کنار هم، معنای واقعی «ولایت، اخلاص و فداکاری» را زندگی کردهاند.